مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

این روزهای مبین

1392/6/16 22:42
نویسنده : مامان رویا
275 بازدید
اشتراک گذاری

قهقههاقا مبین

روزهای شهریوری 

دوشنبه 11 شهریور صبح کمی کارتون تماشا کردی و کمی با اباببازیهات

که بازی کردی خسته شدی برگشتی به مامانی می گی منو می بری

پارک می گم اخه الان وسط ظهر پارک نمی رن عصری می ریم هی اصرار 

می کردی که نه باید بریم که بریم گفتم نمی شه برمی گرده می گه

اخه من تنهام با کی بازی کنم می گم بیا با من "بابایی برگشته  

می گه بیا با من بازی کن می گی نه من می خوام با یه بچه بازی 

کنم اخه وسط ظهر بچه از کجا پیدا کنیم بیاد با تو بازی کنه 

نمی خوام که نمی خوام می زنی زیر گریه الکی.خخخخخخگریه

عصری رفتیم پارک محله قبلیمون توی نیلوفر کوی استاد اقبال اذر

واونجا با یه دختر 7 ساله بنام گلناز اشنا شدی وکلی بازی 

کردین و دستاتونو از هم جدا نمی کردی هی می گفتی دوست من

دوست من صدات پیچیده بود توی پارک کمی سرسره و کمی 

تاب بازی کردین و دیگه برگشتنمون خیلی سخت شده بود 

دیگه پای برگشتن نه برای گلناز نه برای تو حالا با گریه برگشتیم

و توی راه رفتیم سوپری خرید کردی اومدیم قرارشد فردا دوباره برم پارکقهقهه

روز سه شنبه ١٢ شهریور هم روز از نو روزی از نو  که من با کی بازی کنم

عصری به سفارش پسری بریم یه پارکی که سرسره پیچی داشته

باشه که رفتیم اول پارک شهرداری ناحیه ٣ کمی با مبینا توپ بازی کردین و

دویدی محکم خوردی زمین به عشق بازی زیاد طولش ندادی که دوستت

می ره فدات بششششششششششششه مامانی

کمی بازی کردین  اونا رفتن هی می گفتی اخه من با کی بازی کنم

بیا بریم یه دوست پیدا کنیم من باهاش بازی کنم و ضمنا دیدیم هنوز

 سرسره ها را نصب نکردند وبرگشتیم امیر کبیر کمی سرسره بازی کردی

بابایی اومد و رفتیم کمی با ماشین دوردورزدیم واومدیم که خیلی خسته بودی

و گشنه که شامتو دادم خوردی و دوسه تا کتاب برات خوندم دیگه

خواب امانتو بریده بود

از شعری که موقع خوندن کتاب گفتی:

دندون نی نی خرابه     جاش توی تختخوابه

راستی مبینی شعر گفتنو خیلی دوس داره وقتی چیزی می گیم

کیفش کوک باشه با شعر های کتاباش جوابمونو می ده

بعنوان مثال وقتی اب می خواد میگم یخ بریزم

بر می گرده می گه یخ توی فصل گرما می چسبه ای بچه ها

گاه می ریزیم توی شربت نوش جان می کنیم ماو...

پارک  شهرداری منطقه 3

 

 

 

 

امروز چهارشنبه 13 شهریور تازه نی نی شده دیگه صحبت نمی کنه

با ای ای جیغ وداد وگریه خواسته اش رو بیان می کنه می گه من

نی نی ام نی نی منم  پستونک می خوام شیر می خوام دندونم درد

می کنه شکمم درد می کنه منو ببر دکتر.

هستی دختر یکی از همکارام هستش هی می گه زنگ بزن بهشون

بیان پارک بازی کنیم

روایت مبین از قول بابایی که تو ی خیابون اتفاق افتاده خیلی جالبه

خودش هم برگشته به بابایی گفته به هیچ کس نگو:

راستی چند روز پیش من که رفته بودم دکتر برگشتنی رفتم تربیت

برای خرید مبینی با بابایی توی ماشین مونده بودند یه اقای کرد

اومده با مبینی صحبت می کنه می گه اسمت چیه مبین می ایی

 با دختر من دوست بشی بلههورا بعد می گه یدونه هم پسر دارم

با اونهم دوست می شی مبینی می گه نه!!!!!!!سوالتعجب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)