مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

خردادماه 94

1394/3/1 12:26
نویسنده : مامان رویا
801 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

свечисвечисвечисвечисвечи                  свечи

:سلام و صدها سلام بر شازده خودم و دوستان و بازدید کنندگان گرامی 

ماه خردادهم که اغازش با جشن و میلاد بزرگان همراه شده چه روز های باشکوهی ...

          شعبان شد و پیک عشق  از راه امد 

                  عطر نفس بقیه الله امد

         با جلوه سجاد و ابوالفضل وحسین 

         یک ماه و سه خورشید در این ماه امد

روز جمعه از صبح شبکه های کارتونی ما قطع شده شازده بدون کارتون مونده

هی می گه اخه من چیکار کنم کمی بازی کردیم و کمی نقاشی و کمی گیم

بازی کرده اما مگه روز تموم می شه قول گرفته که عصری بریم پارک خودش هم

پارکی که وسایل بازی داشته باشه مثلا پارک منظریه گفتم باشه عصری راه افتادیم 

رفتیم پارک منظریه.

анютины глазкиангелпчелаангелпчелапчелапчелапчелаангеланютины глазкианютины глазки

البته ناگفته نماند که به تازگیها این پسرمامانی از همه چی می ترسه جانم به

شما بگه از مورچه و پشه و مگس و...وحشت داره " این ضرب المثل روشنیده اید

"مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه" ...اخه مورچه و مگس و زنبور و...

که اینو نیش نزده ولی نمی دونم چرا اینقدر وحشتناک می ترسه. از ماشین

داشتیم پیاده می شدیم این فکر کرده که روی زمین مورچه هستش از ماشین پیاده شده

داشت فرار می کرد که از اون محل بگریزه یهو دیدم وسط خیابون داره می دود 

چنان جیغی کشیدم ماشین ایستاد کلا دیگه ریختم بهم پاهام توان رفتن نداشت 

خلاصه بخیر گذشت رفتیم چند تا دستگاه سوار شد اومدیم زمین ورزشی 

که با  دستگاههای بدنسازی بازی کنه هرکسی که می اومد اسمش رو بپرسه (البته)

ادمهای بزرگ سال که می اومدند به صحبت بگیرند مگه سرشو بالا می اره اصلا

نگاهشون هم نمی کنه ...آرامعصبانیزیبا

ساعت 9رسیدیم خونه ...

روز شنبه هم وقت قبلی از چشم پزشک داشتیم بعد از ژیمناستیک رفتیم چشم پزشک

از چشم پزشک برگشتنی اخر ارتش دیدیم نیروهای ارتشی داشتند اتشیش بازی 

 راه انداختن ما هم ایستادیم و تماشا کردیم خیلی خوش گذشت وبرگشتیم 

خستهوای این روزا چقدر سرمون شلوغه هر چقدر می دوی باز هم کم می اری از این

اداره به اون اداره از این کتابفروشی به اون کتابفروشی و...

از صبح تا ظهر یا از ظهر تا شب بیرون از خونه ایم در این هیرو ویری شازده هم سرما خورده

دوا و درمونش از یک طرف دکتر خودم و سونو و...از طرف دیگه ثبت نام در پیش دبستانی

 بردن به مصاحبه و عدم همکاری شازده که با تب شدید و بی توجهی به خانم معاون وبرخورد

یه هویی خانم معاون و گرفتن دست شازده و بردن بدون اطلاع به اتاقی برای مصاحبه

که ایشون هم  نمی دونم از ترسش یا هرچیز دیگه اصلا به معاون مدرسه محل نذاشته

بودند و گفتند اصلا همکاری نکردند می گم اخه حداقل یه سوالی و یه درخواستی و

مقدمه چینیی خلاصه قرار شده هفته اینده دوباره بریم مصاحبه ...می گم حالا پیش دبستانی

چیه که مصاحبه داشته باشه چشمکتعجب

 

حباب سازش رو بعداز مدتها پیدا کرده هی پر و خالی می کنه چقدر خوشحالی می کنه 

که پیداش کرده مدل تنفگی اش خراب شده مونده با این

بعداز مدتها در خواست شازده روز پنحشنبه بعداز کلاس نقاشی رفتیم بازار شازده برا خودش

پارچه دلخواهش رو پیدا کرده و خرید یم واومدیم اونقدر خوشحاله که نگو اینهمه اسباب بازی 

خریده تا حالا اینجوری خوشحالی نکرده بود حالا شده پرنسس السا

روز شنبه هم رفته سلمانی

این گل پسری خیلی از زنبور و مگس و مورچه و حیوانات می ترسه الان از حموم اومده 

داره زنبور می کشه خیلی زیبا کشیده

عصری هم رفتیم پارک منظریه جلوی ورودی می گم برو بالای سکویه عکس بگیریم 

نمی رفت که اونجا زنبور هست بلاخره به زور وایستاده یه عکس گرفتم

بعداز پارک بابایی زنگ زدند که بیاین بریم بیرون رفتیم کمی گشتیم و از اونجا هم رفتیم

شام شازده توی راه می گفت برام شیر بدین من بخورم و بخوابم گفتیم مگه نمی خوای

بری شام می گه نه اخه 2ساعت تمام توی پارک به کوب بازی کرده بود خیلی خسته بود 

شیر می خواست که بخوابه تا رسیدیم دم در غذا خوری خوابش پرید و کلی سفارش 

غذا ونوشیدنی می داد "می گه همه منو رو برام بخون یه دور خوندم یکی رو انتخابش کرده

می گه دوبار بخون خوندم باز همونو انتخاب کرده می گه می خوام ایندفعه اینو سفارش 

بدم ببینم مزه اش چه جوریه ...هر دفعه یکیشو می خوام انتخاب  کنم ببینم مزه اش 

چیه تو هم یه چیز دیگه انتخاب کن کمی از مال غذای شما رو می خوام مزه کنم هرکدوم خوشم

اومد اونو می خورم خخخخخخخخخخخ

از سالن یه دونه خودکار و فرم نظر سنجی داده بودند بابایی اوردند که بیاین اینو پر کنین 

ببریم بدیم اقا شازده پسری ورداشت می گه من پر می کنم می پرسه مامانی چطور

می گم بده بگم نشون بدم نه خودم پرش می کنم می گم چک باید زد بابایی می گه

ضربدر بزن یهو دیدیم چک برعکس می زنه .......چه با ذوق و شوقی داره پر می کنه

روز چهارشنبه رفتیم پارک بعد از کلی بازی توی کلبه بازی کودک که جدیدا گذاشتن 

یه سوسک دیده بود زود اومده بیرون رفتیم چندتا دستگاه دیگه سوار شدداشتیم

ماشین سواری می رفتیم ایلین دختر یکی از همکارامو دیدیم رفتیم کمی گپ و گفت 

ایشون هم به همراه خواهر و خواهر زاده هاش اومده بودند کمی هم با محمد و محنا 

وایلین بازی کردند یهویی دیدیم ساعت 10شده پاشو که بریم....

                axe nime shaban.www.dailysun.ir (1)

                 axe nime shaban.www.dailysun.ir (2)

                      axe nime shaban.www.dailysun.ir (5)

 

این روزا همش یا توی پارکها و ادارات و پیش دبستانی ها و کلاسهای شازده و خرید و...

هستیم خلاصه خیلی سرمون شلوغه .براهمین چند روزه نتونستم به وب سربزنم .

 صبحروز یکشنبه 19 خرداد ماه مسابقات ما شروع و عصری هم افتتاحیه بود

توی سالن اقدمی.

 بعداز ناهار بر می گشتم خونه بابایی زنگ زدند که می ایی یا ما ناهارمونو بخوریم

گفتم من ناهار می ارم دست پخت بابایی رو نخورده بودند که من می خوام ببینم مامان

چه غذایی برام می اره ایا مزه جدید و غذای جدید می اره ؟می گم اره .باهم خوردیم 

و اماده شدیم بریم افتتاحیه ولی چون صدای سالن خیلی زیاد بود و همهمه اصلا براش

خوشایند نبود  می گه من از صدای بلند می ترسم بریم خونه بعداز مراسم رفتیم

سالن حمزهو شازده بازی کردند بعدا دیدیم یکی از همکاراندخترش رو اورده 

بودند کمی هم با مریم بازی

کرد ندو کمی هم با بچه های دیگه که توی سالن بودند  مسابقه که تموم شد 

بایکی از همکاران که دخترش رو اورده بودند  با ما هم مسیر بودندباما اومدند .

شازده فکر می کردند

که اینا می خوان بیان خونه ما یا ما می ریم خونه اونا برای بازی ...

                                         

روز دوشنبه تا ظهر توی سالن بودم و ناهار و خوردم و برگشتم خونه عصری

همش توی خونهاستراحت بودم.

                                          

روز سه شنبه بعداز ظهر هم مبین خان با من اومده بودند سالن "تا واردشدیم

سالن دمدر ورودی تا همکارا ایشونو دیدند یه همهمه ای کردند و 

ماچ و بوس و نیشکون و بغل بغل کردنی راه افتاده بود که نگو ونپرس بچه ام داشت

 از خجالت و ترس و ...داشت اون زیر یواش یواش می خندید و... باز مریم و بچه های 

دیگه اومده بودن شازده دید که کسی باهاشبازی نمی کنه اومده تبلت رو برده بازی

کنه وهمه رو جذب کنه بلاخره ترفندش گرفتو بچه ها اومدند

و باهم دوس شدند و بازی کردند بعدش اومده بود پیشم پشت میز داوری دید من

شماره می اندازم

 می گه بذار من بیندازم "یواش یواش یاد گرفته بود دیگه به من می گه بذار من

تنهاییخودم بندازممی گم خدای نا کرده اگر یه شماره رو عوضی 

بیندازیم دعوا می شه ...ساعت 9رسیدیم خونه.

می گم برو بگیر بخواب صبح نمی تونی بیدار بشی اول باید قول بدی که صبح منو

همبا خودت ببر می گم الان دیر بخوابی دیگه صبح نمی تونی

 زود بیدارشی من زود می رم می گه برا من

فرقینمی کنه دیر هم بخوابم زود بیدار می شم  خخخخ

                                        

روز چهارشنبه 20خرداد مسابقات ماهم به اتمام رسید و روز اختتامیه هم

مبین خان روبرده بودم خیلی خوشش اومده بود از اونجا هم رفتیم

 رستوران غذای امروز هم باقالی پلوبود که خیلی خوش پخت بود 

می ترسیدم که نخوره غذای خودش رو خورده کمی هممن خوردم می گم

 یه پرس اش رو  هم ببریم بابایی بخوره می گه نه ببریم برای فردا اخه من 

خیلی ازش خوشم اومده من تاحالا این مزه رو امتحان نکرده بودم می خوام

یه باره دیگهامتحانش کنم اوردیم و نداد بابایی بخوره .خخخخخخخخ

 می گه مامانی یکباره دیگه منو می اری این رستوران می گم باشه.

می گه هورا خیلی دوستت دارم خیلی خوشحال شدم.

                                         

روز پنجشنبه رفتیم کلاس نقاشی و از اونجا هم رفتیم بازار گردی.

توی پاساژپردیس داشتیم می گشتیم ارمین جان هم کلاسی مبین خان رو

دیدیم رفتیم پیششپرسیدم با کی اومدی گفت با مامانم

 اومدیم نگو مغازه باباش اونجاست اقا یکساعتی باهم بازیکردند سر و

صدا راه افتا دیواش یواش از هر مغازه ای یه بچه ای اومد ه 

بهم پیوستن و بازی می کنندمنهم منتظر که بیا بریم دوباره می ارم 

می گه نه یکم دیگه بازی کنم بعد...مگه بازی تموم شدنیه 

اومده که برام بستنی بخر رفتیم از اونجا بستنی و برگشتیم خونه ....

                                     

جمعهصبح زنگ زدم شازده رو ببرم کلاس قصه گویی ثبت نام کنم که

فرمودند روز یکشنبهتشریف بیارین بچه رو هم بیارین صحبت کنیم 

حالا قراره بریم ببینیم چی می شه.

.......................................................................................................................................

روز شنبه 23خرداد باهم رفتیم چند تا پیش دبستانی برای شازده بگردیم که

پسند نشد واز اونجا رفتیم مدرسه خاله سرزدیم و خاله هرچی

 خوراکی داشتش داده "اینم هرچیرو می گیره می اره می ده بیا خاله دادند

 می خوره تموم دوباره می ره می اره ویکی ازهمکارایقدیمی هم بستنی

 اورده بودند و شازده می پرسه مامان الان تابستان شده 

می گم نه الانفصل بهاره "می گه اخه ببین هوا چقدر گرم شده پس فصل

تابستونه تازه فهمیدم که بخاطربستنی اینو می پرسه خخخخخخخخخخ

                                                   

 عصری هم عمو با معین اومدند و با شازده بازی کردند وقتی داشتند

 می رفتند شازده خیلی ناراحت شدند از ناراحتیرفته توی اتاق که چرا دارن می رن

تازه داشتیم بپربپر می کردیم .... بابایی می گه مگه تو کلاس نداری ؟

عصری کلاس ژیمناستیکداشت  با رفتن کلاس دیگه از یادش رفت...

برگشتنی می گه مامان اونا خونشون کجاست زنگ بزنیم بیان می گم کیا می گه

همونمنظورمهمون بچه می گم معین رو می گی ؟می گه اره   

                                     

روز یکشنبه24 خرداد ماه

هم همش توی مدرسه و اداره مشغول بودیم عصری هم با مهد کودک قرانی که

بتازگیها سر خیابونمون باز شده قرار داشتیم به همراه شازده رفتیم دیدیم چند

تا بچه قد و نیمقد توی کلاس هستن ایشون هم خوشش اومده بود 

ثبت نام کردیم از موقع برگشتنش همشمی گه مامان کی بازهم می ریم کلاس 

عمو شهرام می گم یکشنبه و دوشنبه و چهارشنبه ها

می ریم اخه من خیلی خوشم می اد 

            

روز دوشنبه عصری رفتیم کلاس عمو شهرام و از اونجا هم با بابایی رفتن

ژیمناستیک .بعدش منهم از اونجا رفتم دکتر .

جلوی پارک خاقانی بنر تبلیغاتی نصب کرده بودند که روز سه شنبه مسابقه

قوناخ باجی بین بچه ها برگزار خواهد شد شماره تلفن اشونو گرفتم

 که برنامه اشونو بگیرم ببینم چیه؟

                                         воздушные шарики   домиквоздушные шарики

روز سه شنبه زنگ زدم پارک خاقانی  ببینم مسابقه چگونه برگزار می شه  

گفتند تویپارک سلامت خیابان بهارشرقی برگزار می شه خوب نشناختم

به بابایی گفتیم اومدند باهم رفتیم و دیدم بچه های زیادی اومدند و بازی

می کردند و چون از اول گفته بودند ساعت 9 شروع می شه شده 

بود 10 و ده ونیم و یازده بعدمی گن یازده و نیم و...

همه کلافه شده بودند یواش یواش داشتند می رفتند که هواکم کم داره گرم

می شهبچه ها مریضمی شن ما هم که جای پارک پیدا

 نکردیم بعداز کمی بازی برگشتیم

 از اونجا رفتیم برای شازدهخرید کنیم چند ست لباس گرفتیم و برگشیم

 خونه تازه شازده می گه چرا نرفتیم قوناخ باجی ...

اینهم از خرید های شازده:که کلافه مون کرده که من نیومد برا خرید و...

البته ناگفته نماند که روز و مربی کلاس نقاشی  شازده رو عوض کردیم از امروز

سه شنبه هابا خانم نیکو رای از ساعت 4:30تا 6:00 می ره روز اول ازش

 خوشش نیومده بود از کلاسقبلی خوشش می اد اخه دانش اموزانش

اشنا بودند و مربی رو دوس داشت گفتم باشهبازهم دوس پیدا می کنی و ...

بعد از کلاس نقاشی رفتیم برا شازده یکسری وسایل موردنیاز برا کلاس نقاشی

بخریم کهچندتا شو پیدا کردیم بقیه اش رو می ریم از بازار می گیریم 

                        цветочек в горшке  цветочек в горшкерозарозарозарозарозарозарозарозарозароза

روز چهارشنبه شازده رو بردیم برا پیش دبستانی امین ثبت نام کردیم و از

اونجابابا مارو بردند بازارو ما رفتیم کلی خرید کردیم و برگشتنی 

بابایی اومدند و برگشتیم خونه خسته و کوفته 

عصری هم  شازد ه کلاس مهد قران و ژیمناستیک باید بره .

فردا هم اول ماه مبارک رمضان هست 

 

        

روز پنجشنبه که کلاس نقاشی شازده بود انداختیم به سه شنبه عصری رفتیم

پارک عرشیاهم کلاسی ژیمناستیک شازده هم اونجا بودش کمی

 بازی کردند و مبین یه دوست جدید پیداکرده دیگه مگه می شه

 اینو برگردوند بلاخره چون دید دوستش هم داره برمی گرده راحت شد 

 

                                              

من بعد روز های شنبه و دوشنبه و چهارشنبه کلاس ژیمناستیک از ساعت 6:30تا 7:45

روز های یکشنبه و دوشنبه و چهارشنبه کلاس مهد قران از ساعت 4:45 تا 6:15 

روز سه شنبه کلاس نقاشی از ساعت 4:30تا 6 

 

                                             

روز جمعه صبح خونه وعصری شازده رو برده بودیم پارک امیر کبیر

و شنبه و یکشنبه هم عصر کلاس داشتند 

این ماه هم به خیر و خوشی به پایانش رسید.....

                                       

    

 

پسندها (3)

نظرات (1)

ĸoѕαr
17 خرداد 94 11:18
سلام از یه گروه دیگه کپی کردم نمیدونم تا چه حد میتونه درست باشه ولی ارزش دیدن داره ،حتماً ببینید حجمی نداره شانسه در خونتونو زده از دست ندید ، http://hn6.asset.aparat.com/aparat-video/6e0f69e7ffb5d18e11c493404b086bef2435638-240p__51676.mp4 نامه شانس