مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

مردادماه94

1394/5/20 14:56
نویسنده : مامان رویا
936 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنجشنبه اول مردادماه 94

ما دو روزه که خونه مادربزرگیم برا شازده خیلی خیلی خوش 

می گذره بازی با دوستان و دیدن فامیل و اشنایان و گشت و گذار

و بازی در فضای ازاد حیاط خونه مادربزرگ "اب بازی و میوه چیدن

و...

هرروز عصر یا با خاله ها و بچه های دایی و زن دایی و...یا توی 

پارک یا خونه فاطمه و یاخیابون گردی هستیم

هرروز که می خواستیم برگردیم خونمون به اصرار مادربزرگ و

خاله ها موندیم تا چهارشنبه .

مبین و فاطمه توی حیاط مادربزرگ

یه روز فاطمه از صبح اومده با شازده بازی کردند تا ساعت11شب

خسته شدند خوابشون می گیره مبین رفته بخوابه فاطمه اومده

پیشش بخوابه مبین طبق معمول خوابیدن با من یا من باید بغلش

بکنم یا اینکه مبین منو بغل بگیره بخوابیم همین کارو با فاطمه

می کنه خوابیده دستشو انداخته گردن فاطمه "فاطمه می گه

نکن من اینطوری نمی تونم بخوابم.

مبین :نه من اینطوری دوس دارم 

فاطمه :من نمی خوام دارم خفه می شم 

مبین:باشه تو دستتو بندازگردن من بخوابیم 

فاطمه :نه من دستمو می اندازم نه تو بنداز خخخخ

اینهم فاطمه خانم

یه بار هم دارن بازی می کنن یه پروانه اومده خونه فاطمه

از هیچی نمی ترسه اما از پروانه می ترسه 

مبین :فاطمه تو نباید بترسی ؟

مبین:تونمی ترسی اگه بترسی هم نباید بترسی تو باید بری

پروانه رو بکشی اما من می ترسم خخخخخخ

حالا در اتاق رو بازکرده فاطمه رو انداخته داخل اتاق می گه

تا پروانه رو نکشی نباید بیایی بیرون ...

خلاصه چند روز بازی با فاطمه و بچه ها و بیرون بازی کردن

کمی از ترسش ریخته...خدا رو شکرت

چهارشنبه عصری رفتیم دکتر از اونجا هم مادربزرگ برگشتن 

خونه اشون و ما هم برگشتیم خونه ...

پنجشنبه مبین دیگه توی خونه کلافه شده بودند و بهانه گیری 

می کردند که با بایی بردند پارک.

این روزا هوا کمی خنک شده عصرا همش یا توی کلاس یا

بازار یا توی پارک هستیم زیاد نمی تونیم به وب سر بزنیم 

یکشنبه ها دوبار با یکی از همکلاسی های مبین خان بعداز 

کلاس مهد قرانی می ریم پارک .

من بعد دیگه تصمیم داریم روزهایی که کلاس داریم نریم پارک 

دو روز پنجشنبه و جمعه مختصص شازده باشه که هر کجا 

پیشنهاد بده اونجا ببریم (منظور برای گردش)

مبین در شاهگلی

که این هفته شاهگلی و پارک منظریه رفتیم و یکشنبه بعداز 

کلاس با خانواده ایلین پارک انا رفتیم .

امروز پنجشنبه 22مردادماه 

داشتیم بازی می کردیم که از اداره زنگ زدند که چه نشستی

بلند شو بیا دانشگاه برا انتخاب لباس "تا خواستم اماده شم 

برم شازده از من جلوتر داره اماده می شه می گه مامانی 

کجا می ری منهم می بری منهم ببرم من خونه بمونم که چی 

الان که بیکارم کارتون هم نگاه نمی کنم "کلاس هم که ندارم

پس منو هم ببر "هان می بری؟بگو می بری؟

باهم اماده شدیم و رفتیم دانشگاه بردم محیط دانشگاه روبراش

نشون می دم تا رسیدیم خوابگاه وای خدای من تا خواستم لباس 

پرو کنم دیدم از تختخوابهای خوابگاه مثل میمون می ره بالا ...

از این تخت به اون تخت "داره اویزان می شه "دراز نشست

می ره وای که داشتم سکته می زدم ولی صدام در نمی اومد

می گفتم بذار بره ......

برگشتنی چندتا غذا خوری سرزدیم که ناهار بگیریم حتی خانه های

معلم 1و2هردوتاش رفتیم دست از پا دراز تر برگشتیم تازه

شازده سفارش همبرگر می داد که بریم بگیریم ببریم خونه درس 

کن دیگه مگه چیه؟

رسیدیم خونه دیدیم بابایی ناهار پخته و ماهم پلاس شدیم ...

اینهم تصویر اسبی که شازده با سنجاق درست کرده بود چه

عرقی می ریخت چه تلاشی می کرد که سنجاق رو فرو

می کرد توی نی به این سفتی 

می برم به عمو شهرام نشون بدم

اینم از لباس پوشیدنش نگاه پشت ورو پوشیده هی داره

نگاه می کنه که چرا مثل همیشه نیست همیشه خودش

می پوشه ولی چون عجله داره که زود بپوشه بره بازی بخاطر

همین اینطوری شده خخخخخخخخخ

اینجا برا خودش گوشواره درس کرد اومده که عکسمو بگیر:

به تازه گیها همش صندلی رو می اره می ره رو اپن اشپز خونه

ببینم مامانی دستم به همه جا می رسه :

روز یکشنبه بخاطر مراسم افتتاحیه کلاس عمو شهرام رو تعطیل 

کردند و رفتیم افتتاحیه.

از روز شنبه 24مردادماه 94بیست و ششمین دوره المپیادورزشی

دانش اموزان دختر سراسر کشور در تبریز برگزار خواهد شد 

ما هم که جز عوامل اجرایی مسابقات هستیم در دانشگاه مستقریم

همش شازده اصرار می کنه که منو هم ببر حالا چی می شه 

خیلی خیلی اصرار می کنه که ببرم با من تو خوابگاه بمونه تا 

حد گریه هم پیش رفت اما روز یکشنبه افتتاحیه مسابقات توی

ژیمنازیوم برگزار خواهد شد

 

از ساعت 5عصر راه افتادیم بسوی

دانشگاه .باز تا اونجا با شوق و ذوق می رفت تا رسیدیم دم در

ژیمنازیوم صدای باند اذیتش می کنه دم در می که نریم این صدا 

مرا اذیت می کنه نریم حالا با اصرار من رفتیم و کمی نشستیم

واقعا زحمت کشیده بودند دست تک تکشون درد نکنه خدا قوت

چه جمعیتی اومده بود اخر سرهم چند تا بادکنک گرفتیم و چندتا

عکس گرفتیم دیگه قصد برگشتن به خونه رو نداشت من اومدم

پیش تو تو خوابگاه بمونم نه که برگردم خونه!!!!!!!

حالا که اومد خوابگاه خیلی کیف می کرد رفته سریع لباس عوض

کرده می گه کی شام می خوریم بریم شام بخوریم بریم بخوابیم

خوشبختانه امشب هم به یمن پا قدم شازده خان ناگت مرغ

دادند که شازده خیلی دوسش داره مال خودشو خورده مال 

منو هم می گه نگه دار واسه فردا اخه من از ش خیلی خوشم 

می اد 

اینهم چند تا عکس که توی مراسم افتتاحیه گرفتیم:

 امروز پنجشنبه 29مرداد 94 مراسم اختتامیه المپیاد دانش اموزان

دختر سراسر کشور بود ماهم کارمون تموم شد .عصری با بایی

بالن درست کردن بردن پشت بام هواکنند که بعلت گرمای هوا بالن

هوا نرفته بود سوخته بود برگشتن ...

از سیم شمشیر درست کرده یکی رو داده به من بیا شمشیر بازی 

کنیم یکی رو هم خودش برداشته داریم شمشیر بازی می کنیم دیدم

نوکش تیزه قلابش کردم دسته دارش کردم داشتیم بهم می زدیم 

قلابشون بهم گیر کرد شازده بلافاصله یه قصه کوتاهی سرهم 

کرد اینهم از قصه شازده :

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود یه مامان

بود یه مبین بود داشتند شمشیر بازی می کردن که شد قلاب 

ماهیگیری" حالا داشتند ماهی می گرفتند که قلابها بهم گیر کردند

نتونستند ماهی بگیرند قصه ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید

قصه از مبین که دست مربی گلشون درد نکنه دو جلسه ای هست 

که قصه گویی رو شروع کردند حالا بچه ها خودشون میان قصه 

می گن مبین هم هر کاری یا اتفاقی رو تبدیل به قصه می کنه.

حالا با اون سیم ها داره پری دریایی و اقای ماهیگیر درست می کنه.

امروز روز شازده خانهست داریم حاضر می شیم

 شازده رو ببریم پارک دلخواهش ...

                                   زیبا ساز زیبا ساز زیبا ساز

توی پارک یه فیلم سینمایی پخش می کردند صدای بلندی داشت

شازده از صدای بلند می ترسه داریم برمی گردیم می گه مامانی

می شه منو ببری یه سینما که فقط منو شما باشیم بگیم با صدای

پایین پخشش کنند می گم نه نمی شه وچرا ها شروع شد....

بعدکلی بازی دیر وقت رسیدیم خونه .

                                        زیبا ساز

امروز جمعه30 مردادماه 

از دیروز که بابایی بسته سیم رو اوردند که بالن درست کنند اون 

سیم رو قطعه قطعه بریده باهاشون انواع وسایل "از چتر گرفته 

تا دروازه و النگو و کمر و ...از صبح امروز هم همش با سیم و پارچه

و کاغذ و قوطی نوشابه فلزی و...براخودش انواع و اقسام چیزا

ساخته و با خودش قصه گویی تمرین می کنه و تمرین مربیگری

می  کنه قوطی رو سیم بسته و نخ "شده میکروفن داره صحبت

می کنه سلام بچه ها :می خوام براتون شعر بخونم شروع کرده

شعر ای ایران رو با بلندگو با صدای بلندمی خونه.

ظهری اومده مامانی امروز جمعه هست روز منه ومن هر پارکی 

بخوام می بری دیگه ...

                                    Couples

رفتیم امیر کبیر یه دوست دختر پیداکرده بنام انیس بازی می کردند 

یه پسر شیطون اومد اویز دوچرخه شازده رو ربود و برد اخه من از

قبل این پسر رو زیر نظر داشتم خیلی ناقلا بود بچه هارو اذیتشون

می کرد فرار می کرد پیش باباش .الان نوبت مبین رسید دیدم ناراحت

شد گفتم برو بگیرش تا خواست بره دید رفت پیش باباش گفتم باید 

بری بگیری رفت بگیره نداد رفتم گفتم بده تازه زبون باباش باز شد

که بده دادبعد یه لگد زد رفتم جلو گرفتم گفتم تو هم بزن اینهم زد

تا عبرتی باشه که دیگه مردم ازاری نکنه تهدیدش کردم یه بار دیگه

دوربر پسرم پیدات بشه ایندفعه بامن طرفه دیگه جرات نداشت 

دوربر شازده بیاد...

                                  Kiss On The HandKiss On The HandKiss On The Hand

اومدیم خونه داره به بابایی تعریف می کنه که یه دوس دختر پیدا

کرده بودم داشتیم بازی می کردیم منهم بهش دوچرخه سواری 

یادش می دادم بابایی می گه موهاش بور بود 

مبین:بابا تو دیگه به موهاش گیر نده دیگه اسمش انیس بود گفتم

بهش چتر ساختم 

                                     Valentine smiley 011Valentine smiley 011Valentine smiley 011

صبح بهش صبحانه می دادم بخوره اروم اروم می خورد منهم بهش 

چندتا لقمه گرفتم بلند شدم تا خودش اروم اروم بخوره خورده تموم شده

می گه ببخشید مسئول اینجا کیست می پرسم مسئول کجا کیه ؟بابایی

هم اومده تا این جا مسئولش مامان بود ازاین به بعد منم یه لقمه دیگه

گرفته خورده وبلند شده...

مردادماهمون هم به این شکل به پایان رسید

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)