مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

اندر حکایات شهریور

1392/7/5 21:09
نویسنده : مامان رویا
887 بازدید
اشتراک گذاری

اقا مبین

روز 17 شهریور مبینی صبح دیر از خواب بیدار شدند صبحانه خورده داشت

کارتون می دید که صدای زنگ  اومد مبینی :حتما لیلاست اره لیلاست

سلام لیلا بیا کارتون نگاه کنیم کمی کارتون وکمی بازی کردند لیلا رفت

خونشون توهم اومدی کمی با مامان وبابا بازی کردی و ناهار خوردیم و

خوابیدیم از خواب که بیدارشده بودی هی می گفتی منو ببر خونه مادربزرگ

می گم مبین چطور شده که یاد مادربزرگ افتادی برگشته می گه اخه دلم تنگ شده

قربونه اون دل کوچولوت برم

مبینی:مامانی منو می بری پارک هان !منو می بری پارک منظریه قهقهه

حواهش می کنم باشه منو می بری پارک ...خلاصه رفتیم پارک باز طبق معمول

بایستی 6تا وسیله سوار بشه از در که واردشدیم یکی از همکارانودیدیم

مسیر رو عوض کردیم که باهاشون چاق سلامتی کنیم مبینی هی می گه

زودباش بیا بریم خلاصه خداحافظی کردیمو رفتیم داخل شهر بازی

کشید تا ساعت 9 برگشتنی هی می گی نریم خونه اگر بریم خونه پس من با کی بازی کنم          

می گم با من با بابایی نه نه نمی خوام.

 .چون حال شازده بدشده بود شکمش خالی شده بود

سفارش پیتزاداد از اونجا رفتیم پیتزا مهدی هیلا سفارشمون خیلی طول کشید

مجبور شدیم بگیریم بیاریم خونه .خوردی و تمومش کردی می گی من خیلی خسته شدم

بیا بریم تو تختم کتاب بخون من بخوابم خوابیدنتان کشید تا12:30 که من دیگه

 گرفتم خوابیدم تو هنوز از اتاق صدات می اومد هی به بابایی سفارش

اب و نوشیدنی و شیر می دادی که یه شیشه اب ویه شیشه نوشابه

خوردی و خوابیدی 

١٨ شهریور نزدیکای ظهر بابایی نون سنگک خریده بود اورد به مبینی تعارف

می کنه که می خوری یا نه ورداشته منهم یه شیشه شیر داده بودم اونو

داشت می خورد یهو دیدم یواشکی از روی کاناپه اومده پایین می پرسم چی شد

اتفاقی افتاده می بینم از شیشه شیرش شیرو می ریزه توی نون شیر شره می کنه

می ذاره دهنش برگشته می گه چه حالی می ده پسرقهقهه

سه شنبه 19 شهریور از صبح بیدار شده گیر داده حتما باید منو ببری رفاه "من با سرسرههای

بادی بازی کنم قول دادیم که عصری وقتی مامانی میره خرید مبینی با بابایی بره رفاه و بازی

کنه اینطور هم شد برگشتنی شام خریده اورده که باهم بخوریم

مامانی توی بازار که بود دوستم (مامان مهدی)زنگ زدند که سی دی اماده هست فردا

بیاببر وهم اینکه مبینو بیار با بچه ها بریم شاهگلی بازی کنند اینو که به مبینی گفتم

کلی ذوق کرد بعدش می پرسه ایا هستی هم می اد؟نه

روز 20شهریور صبح مبینی خیلی دیر از خواب بیدار شد صبحانه خوردیم راه افتادیم

سوی شاهگلی کمی دوچرخه سواری کردین و کمی با سرسره بازی کردین و

با مصیبت چندتا عکس  گرفتم و اومدیم کمی تنقلات که برده بودیم سرو شد و بر گشتیم

 و اینهم همون چند قطعه عکسی که گرفتم

 

  از سمت راست امیر حسین با داداشش مهدی همراه مبینی

 

 

برگشتنی توی راه نازنازدونه مامانی گفتند تشنه هست رفتیم اب بخریم که کلی تنقلات

خریدیم و رفتیم برج سفید رو گشتیم و برگشتنی هم رفتیم برای مبینی کتاب بخریم

از شهر کتاب 5 جلد کتاب خریدیم و برگشتیم خونه بابایی هم که ناهار رو پخته بودند

 دستشون درد نکنه خوردیم و رفتیم که کمی دراز بکشیم اقا باید این کتابها رو باید

 بخونی چون جدیدا خردیده بودیم مگر با یکبار خوندن راضی می شه خلاصه کمی

خوابیدیم زودی بلند شده مامانی بریم پارک می گم اخه از خستگی روی زمین

بحالت دراز کش مونده ها نمی تونه از خستگی از جاش بلند شه می گه بریم پارک

واقعا که...

از خستگی شامو خورده نخورده مامانی بریم بخوابیم می گم باشه کتاب می خونی

باشه چند  جلد کتابی که امروز خریده بودیم خوندم و نخوابید دوباره چند جلد دیگه

هم خوندم دیگه نای بلند شدن نداشت نق ونوقی کرد و گرفت خوابیدواینهم کتابهای مبینی:

 

 

 

روز پنجشنبه 21 شهریور عصری رفتیم به قول مبینی باغلاربایی توی راه هی

می گفتی من می خواهم همه چی سوار شم اخه من خیلی بزرگ

شدم خودم تنهایی می تونم همه چی سوار شم خلاصه همینکه واردشدیم

گفتی بریم سرسره بادی من ومبینی رفتیم تو بابایی رفتند بلیط بخرند

رفتی بالای سرسره یکی دوبار اومدی پایین حالت کمی بهم خورد و چیزی

رفت توی چشمت دیگه رفتی اون بالا دست هرکی رو می گرفتی که بیا

دوست بشیم با هم بریم هیچ کس نیومد بلاخره ازیه دختر خانمی در خواست

کردیم که باهم بیایین که اونهم یکی دوبار اومدین دیگه محل نذاشت و

رفت اقا دیگه این پسر ما دیگه نیومد پایین همون بالا داشت بالا پایین می پرید

خلاصه مدیر سرسره اومد بالا و تورو اورد پایین و اومدیم بریم سر وسیله دیگه

که چشمت افتاد به قطار رفتیم سوارشدیم و بعد رفتیم باغ پرندگان و ماشین های

رالی و ... و برگشتنی با تلسکوپ ماه را هم رصد کردیم و برگشتیم خونه.

 شام و خوردیم و قصه هامونو خوندیم گرفتیم که بخوابیم  کمی

می خوابیدی می ترسیدی بیدار می شدی به پیشنهاد بابایی اومدی

پیش من گرفتی خوابیدی نمی دونم از حیوانات ترسیده بود ی یا از وسایل

دیگه همش از خواب می پریدی نزدیکای صبح گرفتی خوابیدی و من دیگه

نتونستم تا صبح بخوابم

اینهم چند قطعه عکسی که با زور و اجبار گرفتم

 

 

 

 

 روز شنبه 23شهریور زود از خواب بیدارشدیم که راه بیفتیم اما کارای بابایی اونقدر طول کشبد

تا رسیدیم به ساعت 12 مبینی هم که خیلی کلافه شده بود هی می پرسید کی می ریم

اخه من دلم برای مادربزرگ تنگ شده چرا نمی ریم میگم بذار بابایی کاراش تموم شه می ریم

خلاصه ساعت 13 از خونه راه افتادیم به سمت خونه مادربزرگ هی توی راه طبق معمول

می پرسی که کی می رسیم راه زیادی مونده و...

توی راه یه توقف کوتاهی برای خوردن ناهار رفتیم رستوران همه چیز سفارش دادی فقط و فقط 

پلو خالی خوردی و راه افتادیم و حدودا ساعت 16:15 رسیدیم خونه مادربزرگ

بروبچه ها یکی بعداز دیگری اومدند وجمع شدند خونه مادربزرگ خیلی داشت برامون 

خوش می گذشت .هر روز عصر می رفتیم یه پارک چون نوه های خاله هم می اومدند

برا پسرم خیلی خیلی خوش می گذشت یه چند تایی هم عکس گرفتم پایین می ذارم

بعداز کلی بازی توی پارک شهر برگشتنی به اصرارخاله رفتیم شام خونه خاله

تا بعد از شام بچه ها کمی بازی کنند ساعت 11 برگشتیم خونه مادربزرگ.

 روز دوشنبه رفتیم بازار روسها مبینی یه دونه مرد عنکبوتی خریدند

و بعدش رفتیم

ناهارو توی  رستوران م غذا خوردیم رفتیم کلیسای سنت استپانوس وکنار رود ارس کلی گشتیم

که مبینی خیلی خسته شده بود توی راه موقع برگشتنی دیگه طاقت نیاورد 

گرفت تخت تخت خوابید تا برسیم خونه والا می خواستیم جاهای دیگه هم بریم که

نشد برگشتیم خونه  دیدیم مادربزرگ مریض شده روز سه شنبه ظهر بابایی اومد ند که 

بریم گردش چون حال مادر بزرگ خوب نیست نرفتیم نزدیکای ظهر دایی اومدند

مادربزرگ رو بردیم بیمارستان یه چند ساعتی توی بیمارستان بستری شدند حالشون 

خوب نشد برگشتیم خونه مبینی با بابایی رفته بود خونه مادربزرگ بابایی با دختر عمو

 وپسر عمو ش بازی کنه بعد از برگشتنمون اومد پیش مامانی 

روز چهارشنبه 27 شهریور عروسی نوه عمه بابایی دعوت داشتیم  اماده شدیم 

طبق معمول لباس ورداشتم بپوشم منهم می خوام عروس بشم بده این لباسو من

بپوشم زیورالات ورداشتم بده منهم بکنم تو دستم لوازم ارایشی ورداشتم منهم می خواهم

خلاصه خاله که دیدند اینطوری دست از سرمن ور نمی داری اوردند زیورالاتو 

اویزان کردند هی می گفتی تو گوشم هم بذار و...

حالا این دل کوچولوش می خواست ارایش کنه مگه دست ورداره اینو می ذاره اون یکی

رو ورمی داره خاله اومدند تورو کاملا ارایشت کرد ند تا اینکه دست کشیدی 

ورفتیم تالار عروسی خوبی بود اما برای من اصلا خوش نگذشت چراکه مبینی همش

می گفت زودباش بریم برام کیک بیارین میوه ها رو بریده باهاشون حیوانات عجیب غریب

درست می کرد از یه طرف بعضی میوه ها رو له بعضی ها رو سوراخ و بعضی ها 

رو ابشونو می کشید خلاصه سر اون میوه ها هر کاری خواستی در اوردی

ونق زدی حالا نوبت دستمال کاغذی بود بعد نوبت لیوانها رسید مادربزرگ چه حرصی

 می کشید از دست مبینی ادم وسواس بیا بشین پیش بچه ای که داره کثافت کاری در 

می اره .مبینی خیلی گشنه بود شامو که اوردند تمامی پلوش رو خورد 

اما کبابش رو نخورد اومدیم کادوی عروس خانم رو تقدیم کردیم برگشتیم نوازنده 

دعوت داشتند ما دیگه نموندیم همین که اومدیم خونه هر انچه که خورده بودی پس

دادی و گرفتی خوابیدی 

روز پنج شنبه ارمین و خاله هم ازراه رسیدند امین هم امد کلی با اونها بازی کردی 

دیگه حتی نمی خواستی از خونه بیرون بری کمی با موبایل ارمین که تازه خریده 

بود بازی کردی کمی هم اونها سربه سرت گذاشتند عصر روز جمعه تا خواستیم 

برگردیم خونمون دیگه پای اومدن نبود فسقلی هی می گفت من نمی رم 

به همراه مادربزگ اومدیم خونمون اخه مادربزرگ حالشون اصلا خوب نیستتش

اومده تا ببریم متخصص ببینیم علت بیماریش چیه .

روزشنبه رفتیم دکتر دارو تجویز کردند و سی تی اسکن بردیم و چشم پزشک

بردیم دیگه خیالمون راحت شد دایی پریزادو برای ثبت نام برده دانشگاه اخه 

پریزاد مهندسی عمران قبول شده برگشتنی مادربزرگ رو از خونمون ور می داره 

تا با هم برن خونشون اما مبینی خیلی خیلی ناراحته که چرا مادر بزرگ خونه

ما نمی مونن از وقتی که مادربزرگ خونه ما بودند خودش هم اصلا حال وحوصله

خوبی نداشتند این نازناز ما هی اسباب بازی می اورد که ببینید این دایناسورامه

 این .......اونقدر از روی شوق خوشحالی  روی مبلها و تخت خواب مادربزرگ

 بپر بپر کرده بود که نگو ونپرس سر جاش یه لحظه ارامش نداشت خلاصه خیلی

خیلی خوشحال بود از اومدن مادربزرگ به خونمون می گفت نرن خونشون یا بیا

ما هم دوباره بریم خونه مادربزرگ . با مبینی مادربزرگ رو بردیم تا از راه اهن 

که دایی منتظر بودند باهم برند خونشون مبینی از پیش ناراحتر برگشتنی 

بردم پارک کمی بازی کنه یادش بره تا شب بازی کرد برگشتیم خونه

 لیلا اومده بود کمی هم با لیلا بازی کردی و خوابیدی 

روز یکشنبه مبینی رو بردم مهد کودک ثبت نام کنیم و ببینیم خوشش می اد یا نه 

خوب استقبال کردی خوب کنار اومدی بعداز کمی بازی رفتیم وسایل مورد نیاز 

برای مهد خریدیم و برگشتیم خونه عصری دوباره رفتیم تا بقیه وسایل مورد نیازشو

 بخریم  مثل شلوار و ظرف غذا و اب و کفش و لباس و غیره من فکر نمی کردم

حا فظه بچه ها چقدر عالی کار می کنه مثلا دیروز از جلوی مغازه ای که 

پارسال از اونجا کفش خریده بودیم می بینه می گه مامانی یادته از این مغازه 

برای من کفش خریده بودیم خخخخخ

یا توی راه اومدنی رسیده بودیم نزدیکای بیمارستان الزهرا می گه مامان شکمم

درد می کنه می گم اخه چی شده تازه یادم افتاد که منهم یه بار درست همون

جا درد شدیدی گرفتم رفتیم دکتر داشت می گفت من شکمم درد می کنه منو ببرین

دکتر قهقهه

 یا خیلی ادرسهای دیگه از اینجا مثلا فلان چیزو خریدیم از اونجا به فلان جا رفتیم و...

اینهم وسایل مورد نیاز مهد کودک که برای مبین به انتخاب خودش خریدیم

 

 

 

 

 

 

 اینهم چند قطعه عکس از این روزهای مبینی:

مبینی توی پارک شهر

 

 

 

 سرسره بادی

 

 

 

 مبینی با فاطمه روی ترامپلین

 

 توی راه کلیسا نشسته منتظر بابایی

 

 اینهم کلیسای سنت استپانوس

 

 

 

 

 

 

 

 رودخانه کنار کلیسا که بچه ها داشتند ماهیگیری می کردند مبین هم می خواست اما نشد

 

 

 کنار رود ارس زیبا

 

 مبینی همراه فاطمه وزهرا

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)