مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

روزگذر مهر ماه 92

1392/7/8 20:53
نویسنده : مامان رویا
478 بازدید
اشتراک گذاری

اقا مبین 

مهر ماه 1392 لبخند

اولین روز مهد رفتن گل پسر مامانیآخ

از شب قبل داشتم اماده اش می کردم که توی مهد چیکار می کنند و چیکارا نمی کنند البته از

روزای قبل یه صحبت هایی داشتیم تقریبا اماده بودند ولی فقط داشتیم یاداوری می کردم 

عصری وقتی از خواب بیدار شده بودی هی می گفتی منو می بری مهد بیاین بریم مهد 

 می گفتم شب می خوابیم بیدار می شیم مامانی مبینو می ذاره مهد بعد می ره مدرسه 

خودش یکمی بعد می اد می اره خونه .

شب موقع خوابیدن قصه هامونو خوندیم گرفتی خوابیدی اما وسطای شب انگار فکر کرده بودی که 

من می رم شما تنها می مونی یا نمی برمت مهد اومده بودی پیش من خوابیدی 

صبح که توی خواب ناز بودی از یه طرف دلم نمی اومد بیدارت کنم از طرف دیگر باید 

می رفتی خلاصه دل به دریا زدم و بیدارت کردم  توی خواب وبیدار می گفتی 

من نمی خوام برم می خوام بخوابم نمی رم مهد کمی بازی کردیم یه شیشه شیر

دادم خوردی بابایی بیا اینجا زودباشید بیایین اینجا باید بابایی هم نازشو بکشه 

کمی هم با بابایی بازی کردی وکارامونو انجام دادیم و خلاصه حاضر شدیم برای

 رفتن اما پای رفتن نداشت دیگه نمی خواستی بری همینکه صدای لیلا اومد 

راه افتادی از بابایی خداحافظی کردیم و رفتیم دیدیم لیلا هم اماده رفتنه

رفتیم رسیدیم مهد دیگه چسبیده بود به من نمی رفتی داخل کلاست

خانم مربی اومدند و از زیر قران ردتون کردند بردند کلاستون منهم رفتم 

ساعت9:30 بابایی زنگ زده بودند که برم مبینی رو بیارم می گفتند ممکن ناراحت

بشه دیگه نمونه گفتم حالا صبر کن تا ساعت 10 بشه ببینیم می مونه یا نه

که اومده بودند دنبالت واورده بودند خونه

اینهم چند قطعه عکس از اولین روز  رفتن به مهد کودک:

 

 

 

  

 

 درب ورودی مهد کودک

 

 امروز سه شنبه 2 شهریور صبح باز روز از نو روزی از نوکه من نمی رم خلاصه اماده شدیم 

رفتیم داخل مهد دیگه نمی رفتی که من نمی رم  و این حرفا که با اصرار می گفت من می خواهم

به اتاق بغلی که پر از اسباب بازی بود می رم خانم مربی بردند داخل اون اتاق و خداحافظی

کرد از من و من رفتم از مدرسه زنگ زدم که چه خبر گفتند داره بازی می کنه ساعت 12 رفتم

فروشگاه بغلی مهد برات یه خورده خوراکی مورد علاقه ات رو خریدم اوردم که خیلی خوشحال

شدی و برگشتیم خونه من می پرسیدم چطور بود می گفتی خوب بود فقط  کارتون تام و جری

دیدیم دیگه هیچ کاری نکردیم عصری اصلا حالت خوب نبود هی می گفتی منو ببر دکتر من 

گلوم درد می کنه سفره می کنم دماغم می اد و....خلاصه بردیم دکتر فرمودند گلوش کمی التهاب 

داره شربت وقطره نوشتند توی راه داشت شعر کتاب عسلی رو می خوند دختری اسمش

پری که بود یه گل دختر ... که مریض شده حرف مادر گوش کرده و خوب شد

و داروها شو خورد و... و اوردیمداروهای مبین رو دادیم خورد و خوابید تا صبح نخوابیده بودی  هی

بیدار می شدی و می خوابیدی .استرس

روز چهارشنبه من دیر می رم مدرسه ساعت 11 می خواستم حاضر شم برم مدرسه مبین 

می گه من نمی رم حال ندارم گفتم نه نمی شه باید بریم رفته به بابایی التماس می کنه 

می شه من نرم دماغم می اد اذیت می شم بابایی هم گفتند من می مونم خونه باشه

من نمی رم جایی به خانم معلم بگو مبین مریضه امروزو استراحت کنه روز بعد می اد.

عصری چون داروهاشو خوب وبه موقع می خوره و خوب همکاری میکنه خوب شده 

عصری بلند شده می گه:

ای پسر ناز من قربون اون چشم سیاهت برم من بابایی می گه این شعر از کیه می گه 

شعر از مبینه.خنده

یاامروز 4 مهرماه رفته بودیم شیشه شیر بخریم و از اونجا یه دونه قمقمه خریدیم اومدیم بابایی می پرسه

خریدید؟مبینی :ایه قمقمه خریدم انگری برده بابایی میگه اونو بده به من دیگه. نه این مال خودمه خودم

خریدم .باشه می رم برا شما هم می خرم...خخخخخهورا

یا امروز 5 مهرماه ظهری خوابیده بودیم مثلا چون تا ما سرمونو می ذاریم زمین اونقدر حرف می زنی

حرف می زنی دم به دم صدا می زنی بابایی بیداری مامانی بیداری صدامو می شنوید حالا اومده در اتاق

منو می زنه مامانی بیداری می گم ها می گه ها نگو بله یا نه نمی شنوم بلندتر بگو می گه اونقدر حرف

زدم که هوش از سرم پرید از خواب بیدار شدم من خوابم نمی بره چیکار کنم اخه خخخخ

مبینی می گه مامان وبابا خوابیدن وبیدار شدند اما من از خوابیدن خسته شدمکلافه

امروز حالت کمی بهتر شده عصری بابایی زنگ زده بود خونه مادر بزرگ حال مامان بزرگ رو بپرسیم

می گم مبینی بیا با مادربزرگ صحبت کن حالشون خوب بشه اخه مادربزرگ مریضه اقا برگشته

به من می گه منهم مریضم دیگه!

اینهم بگم مبینی اصلا دوست نداره  تلفنی با کسی صحبت کنه مگه بفهمه یه بچه ای پشت تلفن

باشه بعضا زنگ می زنه می گم دستم بنده برو گوشی رو بردار ببین کیه می ره ور می داره اصلا جواب

نمی ده گوش می ده ببینه کیه می اد می گه مثلا خاله هست با شما کارداره.

 عصری تمام اسباب بازی هایش رو ریخته رو زمین می گم اگر جمع نکنی می ام همه رو می ریزم سطل

زباله می اد از اتاق بیرون می گه بابایی بیا مامانی رو بکش چون می خواد اسباب بازیهایم رو بریزه

اشغالی بابایی می گه چرا بکشم مامانی قبل از تو دوست من بود ایا دیدی کسی مادرش رو بکشه

رفته یواش یواش جمع می کنه.

 

 امروز شنبه قرار بود من ساعت 10:30 برم مدرسه اما این نازنازدونه اصلا علاقه ای برا رفتن به مهدرو

نداره من نمی رم که نمی رم خلاصه همگی می ریم شما تنها توخونه بمون وازاین حرفا راضی شدی

که بیایی اما همینکه از دور دیوار مهد و می بینی می گه مامانی نریم بعداز کمی نق ونوق خانم مربی

اومدند وبردند اما هنوز اصرار به برگشتن داری نمی خواستی بمونی کلاس چند بار زنگ زدم دیدم باز

صدات می اد نزدیکای ظهر زنگ زدم خانم سهرابی فرمودند داری بازی می کنی خیالم راحت شد اومدنی

توی راه برات نوشیدنی دلخواهتو خریده بودم خیلی تشنه بودی همه رو خوردی وخیلی خوشحال وشاد

اومدیم خونه توی راه می پرسم مهد خوش گذشت مبینی:ایه . بازهم بریم :ایه چیکارا کردین سرسره

بازی کارتون نگاه کردیم "اسباب بازی بازی کردیم نونا وکیک و شیر م و همه رو خوردم بجز میوه.

عصری لیلا اومده بود کمی بازی کردین وکارتون نگاه کردین لیلا رفت همش به بابایی اصرار می کردی

که برو برام پیتزا بخر لطفا گفتم گلوت ناراحته نباید چند روزی از اینجور چیزا بخوری حالا گیر داده که برام

زیتون بده بخورم چند روزییکه زیتون تموم کردیم بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند بابایی رفتند

وخریدند.

با غذا میل کردی و مامانی بیا بریم برام قصه بگو من بخوابم بعد از خوندن چند جلد خوابیدی...

 

امروز هفتم شهریور ماه داشتیم ناهار می خوردیم من زود تموم شدم بابایی هم تموم شدند اما مبینی

هنوز داشت می خورد نشسته داشت قصه از خودش می گفت :یکی بود یکی نبود یکبار که من بچه

بودم مامان وبابا غذاشونو خوردند تموم شدند رفته بودند و خوابیده بودند من غذا و ماست می خوردم

ماست رو ریختم زمین رفتم به مامان و بابا گفتم اما وقتی اومدند ببینند دیدن اب شده .مامانی

اینی که گفتی:سوال

چی بود قصه خودم بود .لبخندهوراخندهماچ

اون موقع کوچولو بودم الان دیگه بزرگ شدم الان دیگه نمی ریزم افرین پسر گلماخه الان بزرگ شدی عاقل

شدی پسرم دیگه نی نی کوچولو نیستش که بریزه.اوه

مبینی می گه:نه الان هم

بزرگ نشدم هنوز کوچیکم اما بچه خوبی هستم حرف گوش می کنم دیگه نمی ریزم بچه حرف گوش

کنی هستم  افریییییییییییییییییییییییین بر پسسسسسسسسسسسسرگلمافرین بر پسر باشعور

فهمیده و....خلاصه هر چی بگم بازم کمههورا

امروز دوشنبه 8مهرماه صبح اقا پسرم رو بردم مهد باز نق زدنها دم در شروع شد نمی رم و این حرفا

رفتیم تو دیگه چسبیده به من که نمی خواهم برم خلاصه مربیان گرفتند تو را بردند تو من رفتم زنگ زدم

گفتند داره با اسباب بازیها بازی می کنی گویا حالت هم بعداز گریه بهم خورده لباسهاتو هم کثیف کردی

ساعت 12:30 بابایی اومده بودند دنبالت و اوردند خونه منهم ساعت 2 رسیدم دیدم بابایی ناهارت رو

داده  بودند واستراحتت رو هم کرده بودی عصری هم لیلا با دختر عمه اش اسما اومدند وکمی بازی

کردین وکارتون نماشا کردین و رفتند و مبینی هی می گفتی حالا با کی بازی کنم می گم فردا می برم

مهد با دوستات بازی می کنی می گه بیا حالا بریم می گم شبه الان دیگه مهد نمی شه فردا می ریم

باشه حالا ببینیم فردا چی می شه حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفتخیال باطل

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)