مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

اندر گذر ثانیه های رشد و بالندگی یکی یه دونه زندگیم

1393/1/1 18:43
نویسنده : مامان رویا
403 بازدید
اشتراک گذاری

 اقا مبین و      

 اندر گذر ثانیه های رشد و بالندگی یکی یه دونه زندگیم:

سلام بر همه دوستای گلم و بازدید کنندگان عزیز :قلب

سلام نفسم "عمرم وای که چقدر این روزا تند تند می گذره "انگار همین دیروز بودکه

پای به دنیایما زمینیان گذاشتی و مارو غرق سرور و شادی کردی ....

چی بگم ازاین روزای نازپسرم تاج سرم :این روزا پسری خیلی سرزبوندار شده یه حرفایی

می زنی که مارو شگفت زده می کنی دهنمون باز می مونه که تو این حرفا رو از کجا 

در می اری حرفاو کلمات "قلمبه سلمبه " 

خیلی علاقمند به تماشای کارتون هاو گیم ها "علی الخصوص گیم وکارتون نینجا ها هستی

و برنامه ها و کارتون و کتابهای علمی ومهندسی ومستند وکاربردی رو خیلی دوس داری

به تازه گیها یکی از شبکه های تلویزیونی که کارتونای مورد علاقه پسری رو نشون 

می داد پارازیت داره نمی تونه نگاه کنه این کانال اون کانال دنبال کارتون می گردیم

وقتی می خوره به دیدنی ها ایه من خنده دارها رو دوس دارم بذار بمونه کارتونو ولش کن

ضمنا تمامی کادر مهد کودک از پسری خیلی خیلی راضی هستند

مبین جونم خیلی خیلی با اعتماد به نفس شده مثلا می گیم مبین جان می خوایم بریم

بیرون می گه من نمی ام خودم به تنهایی می مونم خونه میشینم کارتون تما شا می کنم

فقط همین .ماچ

یه مطلب دیگه یادم نرفته بگم وقتی داره صحبت می کنه اخر کلمه رو اونقدر می کشه

مثلا می گ---------م قلب

راستی کاناپه ها شدن ترامپلین مبین خان همش روی کاناپه ها می پره اینور اونور 

وهر کاری که می خواد انجام بده ازمون اجازه می گیره و می ره انجامش می ده

و تازه کیها کمی تنبل شدن در جمع کردن اسباب بازیهاش اگر دوتامون تنهاباشیم 

خسته هم بشه خودش جمع می کنه اگر بابایی خونه باشه کاراشو می انداره 

گردن بابایی اخ--------ه م----------ن خیل------ی خسته می شم چشمک

در ضمن وقتی کاربدی یا اشتباهی انجام می ده ببخشید یادش نمی ره ما هم اگر 

کاری انجام می دیم که مبینی دوس نداره می گه ببخشید نگفتین ببخشید باید می گفتین

مارو هم مجبور به گفتن ببخشید می کنه چشم

هرروز بیشتر از دیروز مارو شیفته کارها وحرفا و....خودش کرده همش حرف حرف مبینه

صحبت صحبت مبینه "همش صدای زیبای دردانه ام در خانه جاریست ....

خدایا !پسرم رو به تو می سپارم که خودت بهترین حافظ و پشتیبانی .

                                                      الهی....!!!

                                   نه من انم که زفیض نگهت چشم بپوشم

                                     نه تو انی که گدا را ننوازی به نگاهی

                                    در اگر باز نگردد"نروم باز به جایی

                                   پشت دیوار نشینم"چو گدا بر سر راهی

                                             کس به غیر از تو نخواهم

                                             چه بخواهی چه نخواهی 

                                   باز کن در "که جز این خانه مرا نیست پناهی

 picfa net%20(1) عکس های عاشقانه و رمانتیک با موضوع تنهایی

                   غصه های زندگیت را با قاف بنویس تا هرگز باورشان نکنی!!!

شخصی به بودا گفت"من خوشبختی می خواهم "

بودا پاسخ داد:نخست"من"را حذف کن که حکایت از نفس دارد"سپس "می خواهم "را 

حذف کن که حکایت از میل و خواسته دارد...اکنون انچه که با تو باقی می ماند

خوشبختی  است!!!

  

جمعه یکم اسفند ماه 92:

امروز همش توی خونه بودیم و رسیدگی به کارای عقب مونده و ...

تلفن بابایی زنگ زد بابایی می گه مبین بذار برم ببینم کی زنگ می زنه 

مبین:بابا امروز جمعه هس هیچ کس زنگ نمی زنه که!!!تعجب

دارند باهم دیگه بدو بگیر بازی می کنند مبین می گه تو دنبال من نیا من پشت سرت 

می ام بابایی می پرسه کیه پشت سرم می اد 

مبین :منم پسرت!!!!!      خنده                                                                                                          

      شنبه     

شب اصلا نمی تونستی خوب بخوابی تصمیم دارم یکشنبه ببرم دکتر چون شنبه خیلی

شلوغ می شه عصری  هم رفتیم بیرون برای خرید وقتی تنهایی می زیم برای هر کاری

خیلی بامن راه می اد اما وقتی بابایی می اد خیلی اذیت می کنه که من خسته ام

من گشنه ام منو بگیر بغلت و ...

شب داشتم مطلبی می نوشتم و مبینی هم داشت کارتون تماشا می کرد از شازده

گلم خواهش کردم مامانی می شه بری چراغا رو روشن کنی 

مبین :بله مامان چشم مامانچشم

رفته همه چراغارو روشن کرده می گم مامانی فقط یکی رو روشنش بکن نگفتم

چراغانی کنی

مبین:اینهمه لامپ خریدیم واسه چی همه رو روشن می کننتعجب

                     

                        lمبین

 

 

 

 

                             

روز یکشنبه از اداره زنگ زدند که مدارک تونو بیارین برای انتخاب معلم نمونه 

منهم صبح رفتم اداره و مدارکم رو دادم امتیاز بالا اوردم برای روز سه شنبه نمونه های

ناحیه تقدیر میشن و نمونه های استانی هم روز پنجشنبه دعوت دارندمنهم که

امتیاز بالاتری اورده بودم هم سه شنبه و هم پنجشنبه دعوت داشتم و از اونجا هم

برگشتیم رفاه برای مهد مبین کمی خرت پرت خریدیم

نزدیکای ساعت 14 رسیدیم خونه و کمی استراحت کردیم و عصری زنگ زدم دکتر برای مبین

وقت بگیرم گفت باید بیایین بشینین تا هر وقت رزروکرده ها نیان شمارو می فرستم 

ساعت 6 راه افتادیم 5000تومن اضافه گرفته می پرسم چرا می گه چون خارج از نوبت 

اومدین باید پرداخت بشه ناچارا دادیم و بعد از کلی معطلی رفتیم تو که دکتر دوباره اسپری

برای دهن و دماغ و دوتا قرص تجویز کردند و اومدیم خونه واقعا خسته بودیم ساعت

10:30 شب تا شروع به خوندن قصه کردم که شازده خوابش گرفت

                     

روز دوشنبه رفتیم مهدومدرسه ظهری برگشتیم توی راه از اتفاقات مهد داشتیم

صحبت می کردیم برای روز پنجشنبه مبینی هم برای مهد دعوت نامه گذاشته بودند که 

نوگلانتونو با لباس مهمانی جهت تهیه تقویم "ساعت 9تا 12 در مهد حاضر شوند

لیلا هم شب اومده یه دی وی دی سک سک اورده که فیلم جدیده بیا بذار نگاه کنیم 

اونقدر زدجلو وعقب و همه قسمت هاشو یکی یکی دید زد ه می گه من خوشم نمی اد

جایی از فیلم یه مردسیاه پوش رو نشون می داد لیلا نمی خواس نگاه کنه می گه

مبین این چیه دیگه نگاه می کنی خیلی ترسناکه چرا چیزای ترسناک می بینی

مبین "اخه این چیه مگه ترس داره این چیه که ترس داشته باشه!!!

لیلا دیگه نتونس خوب نیگاه کنه هی می گه مبین بذار ببینیم چی می ده چقدر می زنی

اخر سر سی دی کیتی رو گذاشته می گه من از این خوشم می اد کمی نگاه کردند ولیلا رفت

مبین رفته می گه لیلا فردا می ای؟

لیلا :اره

 

مبین


                                           

روز سه شنبه مبین رو رسوندم مهد و خودم رفتم مدرسه و زنگ اول رفتم کلاس و ساعت 9

اجازه گرفتم و رفتم سالن دبیرستان شاهد .مراسم تازه شروع شده بود

بعداز ساعتی از سالن زدم بیرون وبرگشتم خونه کمی کار با اینترنت داشتم انجام دادم

سریع برگشتم مدرسه ساعت 1 رسیدم بچه ها بیرون بودند کمی بیرون پیش بچه هاایستادم 

و زنگ خورد برگشتم مبین رو از مهد گرفتم و اومدیم خونه هیچ اتفاق 

خاصی نیفتاد چون خسته بود تا یکی دوتا قصه خوندم خوابش برد

                              

روز چهارشنبه صبح من زود کارارو ردیف کردم خریدای اینترنتی ام رو انجام دادم 

و رفتیم مهد و مدرسه و ظهری برگشتیم خونه می خواستم عصری بریم بازار 

خیلی خسته بودم حال بیرون رفتن نداشتم کارای اینترنتی همیشگی رو انجام دادم

به مبین می گفتم مبین می خواهیم فردا بریم مهد جشن هست دوس داری 

بری ؟نه بله نه خیر 

مبین داره از روی کاناپه می پره پایین و روی زمین یک دستی می پره اینور اونور

می گه مامانی نگاه کن چقدر خوب می پرم اخه خیلی هیجان داره پسر!!!اوه

شب داریم می ریم بخوابیم مبین می گه:مامانی می شه قصه های قدیمی رو

پیدا کنی اخه من اونا رو دوس دارم تو همیشه یادت می افته اونا رو می خونی 

یکی دیگه هارو که قبلا پیدا کرده بودی رو بخون .

اخه چندبار می گن . مامان می خوا-----م اون کتاب قصه ها رو پیدا کنی بخونی باشه!!!

 

مبین

 

 

مبین

 

مبین


                                  

پنجشنبه مبین خان صبح زود بیدارشده بود ند حاضر شدیم رفتیم مهد از معاونت پرسیدم 

مراسمتون طول می کشه ؟من شاید کمی دیر بیام دنبال مبین اگر فقط می خواین

یه عکس بگیرین  عکس پسرم رو زود بگیرین من باخودم ببرم .خوشبختانه 

اونها هم از خداخواسته قبولش کردند عکس پسرم رو گرفتن باهم رفتیم تالار

مگه جای پارک بود خلاصه توی خیابون اصلی بعد از کلی گشتن یه جای پارک پیداکردیم 

رفتیم داخل هنوز برنامه شروع نشده بود به ما 9:30 گفته بودند نزدیک 10 رسیدیم 

حالا چون امام جمعه نیومده بودند برنامه شروع نشده بود ما که رسیدیم دیدیم تقریبا 

سالن پره 

خلاصه بعد از کلی برنامه و مراسم و سخنرانی وتجلیل و...

مبین خان هم کمی خوراکی خورد و کمی با گوشی بازی کرد دیگه خسته شده بود

همکار کناردستیم داشت با تلفن صحبت می کردند مبین هی می گه مامان می شه

گوشی ایشونو بدی بازی کنم خلاصه ایشون دوتا بازی بیشتر نداشتند کمی

هم با گوشی ایشون بازی کرد و دیگه حوصله اش سر رفته بود یکی از همکاران ورزشی 

هم با دختر شون ایلین اومده بودند و یک ردیف جلوتر از ما نشسته بودند تا دید دست

ایلین گوشی هس داره بازی می کنه هی می گه می شه برم باهاش بازی کنم 

گفتم مبین بلند شو اسمش رو بپرس و دوس بشین باهم بازی کنین 

خلاصه کمی هم با ایلین باز ی کرد ین و وقتی برنامه تموم شد مبین می گه مامانی 

می شه ایلین رو ببریم خونمون و...

نزدیکای ساعت 12:30 دست از پا درازتر برگشتیم گفتند کادو تقدیر نامه هاتونو

می فرستیم نواحی و به دستتون می رسوننداز سالن برگشتیم و دیدم انتظار داشت

کادوی منو بگیره که نتونست گفتم کادو رو گذاشتم توی ماشین 

منهم از قبل کادو گرفته بودم براش توی جعبه گذاشته بودم دادم و توی ماشین باز کرد 

یکی از همکارانم هم با ما اومده بودند اقا نذاشت جلو بشینه خودش اومد جلو نشست 

و گفت من می خوا---------م جلو بشینم نشست و کادوشو باز کرد

حالا رسیدیم خونه مامانی بیا بازی کنیم حالا اومدیم با اسباب بازی جدیدش بازی می کردیم

که من شده بودم دختر مبین و مبین هم شده بود ند مامان من 

تا شب بدون اشتباه منو دختر عزیزم و... صدام می کرد حالا تا من اشتباه می کردم 

که صداش می کردم پسرم می گفت من مامانتم به من نگو پسرم چون من پسرت نیستم 

من مامانتم  دخترم!!!خنده

به بابایی می گه تو هم دختر منی بابایی زیر یار نرفت که دختر بشه گفت نه من نمی خوام

دختر باشم !!!چرا؟

شب هم قصه خوندیم و خوابید....

مبین

 

مبینمبین

 


                                

روز جمعه نهم اسفند ماه 

صبح بعد از تموم کردن کارام شروع به نوشتن کردم چرا که یک هفته نتونسته بودم بنویسم

کمی باهم بازی کردیم واخه از دیروز من دختر مبینم ومبین شده مامانم

دخترم می ایی با ابرنگ رنگ کنیم می گم بشرطی که اسباب بازیهایی که زمین ریختی 

جمع کنی می ام بازی وگرنه بازی بی بازی 

مبین :اخه من خسته می شم می ایی باهم جمع کنیم 

من:نه باید یادبگیری خودت کارای خودتو انجام بدی ببین جمع کردم یه جا توهم بیا ببر 

بذار سر جاشون که نبرد هی بهانه اوردکه دارم بازی می کنم و این حرفا ...دوستم لیلا

چطور!!

من:نه 

مبین:دوستای دیگم چی؟

من:مادرجون منظورم اینه که تو خودت یاد بگیری که از وسایلات خوب مواظبت کنی

شب دارم کارامو انجام می دم 

مبین :مامانی می ایی بامن بازی کنی ؟ اگه نیایی بابا رو صدا می کنم بیاد با من بازی

کنه ها!!!

شازده اومده می گه مامانی ببین دهنم خیلی بوی بدی می ده دهنم بدمزه هس

بوی بدی می ده بو کن "بو کردم می گم هیچ بوی بدی نمی اد اخه گلوم بد وضعییه

دهنم رو از گلوم بو کن بوی بدی می اد گلوم بد مزه هست 

شامو خورده می گه مامان برام یه ادامس می دی اخه دهنم بد مزه هست.

مبین

          

                    

 روز شنبه دهم اسفند ماه

صبح می خواستیم بریم خرید که نشد بابایی به تنهایی رفتند کاراشونو انجام دادند

و برگشتند مجددا می خواستند برند بیرون این وروجک نمی ذاشت بره 

داره تهدید می کنهآخ

بابا نرو بیرون کافیه!!!!!!!!!!تعجب

مبین:اگر بیرون بری حلقومتو می شکنم قهقهه

عصری هم من تنهایی رفتم بازار و...

 محصل

روز یکشنبه 

هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همش خونه بودیم

واما بگم از اون حرفای قلمبه و...

وروجک داره با ماشین دیونه بازی می کنه شارژشش تموم شده زدم به شارژ

اورده بدون باطری بازی می کنه نگو چرخاش بدون شارژ هم وقتی روی زمین می کشه

روشن می شه خوشحال شده می گه:وای پسر اینطور هم می شه بازی کردهوراهورا

محصل

 روز دوشنبه صبح مبین خان رو گذاشتم مهد و رفتم مدرسه "برگشتنی مبین رو از مهد برداشتم

و اومدیم خونه توی راه می پرسیدم چه خبر از مهد خوش گذشت؟

مبین:ایه اول نقاشی کردیم بعدش هم خانم معلم خمیر بازی دادند بازی کردیم بعدش هم

اسباب بازی بازی کردیم "کارتون تماشا کردیم "مامان خانم معلم باز سی دی رو لیس زد و

تمیزش کرد ند و گذاشتند  و مانگاه کردیم...

ظهری گفتم مبین خسته شدی بیا بگیر کمی استراحت کن بلند شدنی بازی کن نه مامان من

خسته نیستم من بازی نکردم کارتون ندیدیم و...

حالا که نذاشته ما استراحت کنیم ساعت 6 خیلی خسته شده بود می گه مامان منو بگیر بغلت

تا من بخوابم مامان الان وقت خواب نیس که "نه من می خوام بخوابم "همینکه گرفتم بغلم

گرفت خوابید  شب ساعت 10/30بیدار شده که می خوام کارتون ببینم بازی بکنم می کم

مامانی شبه دیگه باید بخوابی دوباره با نق ونوق خوابید

                                                   

روز سه شنبه صبحساعت 6 بیدار شد ه  سر حال و قبراق اخه از 6 عصر خوابیده بود تا 6 صبح

باید هم سرحال باشه اومده صبحانه اش رو خورده و رفتیم مهد و ظهری برگشتنی از مهد

ورداشتم مبین از مهد چه خبر خوش گذشت نه مامان منو ببر مدرسه اخ..........ه م............ن  

   می خوام برم مدرسه نه مهد خوب حالا چیکارا کردین چه اتفاقی افتاده که این حرفو می زنه 

مبین: مامانی خانم معلم سی دی جدید اورده بود من تا بحال اونا رو ندیدم از اونا برام می خری

  اخه من اونا رو خیلی دوس دارم حتی تو پرشین تون هم تا حالا نشون نداده.........

عصری هم گرفت تخت خوابید از وقتی که بیدار شده گیر داده که من می خوام گیم بازی کنم

اجازه می دی ؟از ساعت 6 گرفته گیم بازی می کنه به زور ساعت 9 ازش کنار کشید شب هم

طبق معمول باید قصه بخونیم اقا بتونه بخوابه تازه گیها هرچقدر هم شام خورده باشه بلااستثنا

من تشنه امه من شیر می خوام.تهدید می کنه اگه شیر ندی من بخورم خوابم نمی گیره اگه

ندی نمی خوابم!!!!!!

 

مبین

 

مبین

مبین

 

 

                                                        

روز چهارشنبه هم کمی دیر می ریم مهد جلوی مهد می گم مبین برو تو چون جای پارک نیس .

برو من زنگ بزنم بیان بیرون .نه من نمی رم تو بیا منو ببر من تنها نمی رم خلاصه دوبله پارک

کردم حالا چسبیده از دستم که تا درداخلی باید بیایی منو برسونی ....

ظهری برگشتم مبین رو برداشتم توی راه می گم چیکار کردین هیچی فقط کارتون نیگاه کردیم

فقط همین!

عصری هوا کمی ابری وبارانی بود کانالای تلویزیون قطع و وصل می شد 

مبین : مامان من خدا کردم تا کانالا رو قطع نکنه تو هم خدا کن تا قطع نشه

من :باشه دعا می کنم خدا قطع نکنه....

مبین :پس چرا خدا حرفمو گوش نکرد ببین داره قطع می شه...

              

روز پنجشنبه من باید بانک می رفتم و بابایی توی اداره کار داشتند مبین هی اصرار می کرد 

که من نمی رم اخه من بازی نکردم من می خوام بازی کنم و...

رفتیم سراغ کارامونو از اونجا هم من ومبین باهم رفتیم شهناز برای خرید لباس و کفش و...

چون توی خیابون شهناز مغازه های خورد و خوراکی زیاد هس همش بوی انواع خوراکی به

مشام می رسه که نگو .اقا تا می رسیم شهناز مبینی می پرسه این بوی چیه چه بوی خوبیه

من گشنمه داشت با صدای بلند می گفت مامان من گشنمه هر کسی ردمی شدیه نگاهی

می کرد و ردمی شد و هر کسی یه پیشنهادی می کرد و...صبحانه رو 10 خورده بود وساعت

11/30 از گشنگی داشت می مرد .می گفتم باشه یه کم بگذر ه واقعا گشنه که شدی می خرم

کو گوش شنواو...

خلاصه اومدیم یه دونه کاپشن برای مبین پسندیدیم و یه روسری برای من و کمی خرت وپرت

دیگه خریدیم مامان من خسته شدم اول بریم ناهار بخوریم بعد بریم خونه می گم مبین بریم

منصور برات لباس و چیزای دیگری رو که لازم داریم بخریم واز اونجا هم بریم توی شهر بازی بازار

عتیق بازی کن نه مامانی من اونطوری خسته می شم اول غذا بخر بخورم خودت نخور ی ها من

بخورم بعد بریم شهر بازی بازی کنم بعد بریم خونه مبین پس کی بریم خرید .بعدا  

خلاصه از شهناز کوبیدیم رفتیم دیدیم جای پارک اصلا نیس و بلاخره جای پارک پیدا کردیم و رفتیم

توی پاساز دیدیم هنوز چیزی نیس گفتند این بازار عتیق نیس روبروییه رفتیم ماشین رو برداشتیم

رفتیم چون جای پارک نبود دیگه برگشتیم خونه و توی راه هم سه تا ماهی قرمز خریدیم و

اومدیم خونه .هی می گه نون بدم ماهیها بخوره .

یه تیکه انداخته داره نگاه می کنه شب دیگه رفته از دور نگاه می کنه می گه اون ماهیها رو ببر 

بده به عمو من می ترسم و...

بعد از شام می گه بابا بعد از شام برام شیر می دی و قصه از کتاب می خونی و من پیشت

می خوابم 

مبین:مامان من بی مقدمه سریع می جنگم مایکی گفت.

مبین :اون ماهیها چرا اونجاس .اونا رو چه حوری به عمو پس می دی .ببر بنداز دریا.

 

                   

 

روز جمعه صبح توی خونه بودیم اما بعد ازظهر هم برای خرید رفتیم بیرون اخه می دونستم 

برای مهد مبینی باز هم لباس مهمونی می خوان به هرجا سر زدیم یه شلوار و پیراهن 

بخریم نشد که نشد اولا اقا اونقدر شکمش جلو زده که هر پیراهنی می خواهیم بپوشونیم 

دکمه شکمش بسته نمی شه یا اقا نمی پسنده من فقط رنگ سبز می خوام

رنگ لاک پشت  های نینجا باشه والا من نمی خوام شلوار هم همینطور 

خلاصه بعد از کلی گشت وگذار دست از پا دراز تر برگشتیم

 

                                           

روز شنبه 

این روزا هر سه مون حال وروزمون خوش نیس هممون مریضییم   عصری 

رفتیم دکتر داریم دارو مصرف می کنیم که انشاالاه بزودی خوب شیم 

توی مطب دکتر یه پسر بجه ای بود خیلی شلوغ از مامانش گوشیشو گرفت اومده که بیا 

باهم بازی کنیم خیلی باهم جور شدند تا خواستند کمی بازی کنند که وقتشون 

رسید رفتند توی مطب .وقتی از مطب در اومده بودند قصد رفتن نداشتند می خواست

با مبین بازی کنند که مامانشون بردند ....

راستی بابایی توی ماشین زیادی سرفه می کرد این وروجک برگشته به بابایی می گه 

مبین :بابایی برو نمک بریز توی اب  بخور و توی دهنت اینطوری کن خوب بشی خخخخخنده

       

روز یکشنبه

صبح توی خونه داریم بازی می کنیم مبین دوتا شمشیر گرفته دستش برای منهم یه دونه 

شمشیر داده که بیا بجنگیم اقا بقدری از جون و دل می جنگه با دو شمشیر چنان 

شمشیر می کشه که از قدیم الایام شمشیر کش حرفه ای هستند تا کسی نبینه

باورش نمی شه 

مبین :ایا می تونی قدرتمند بازی کنی ...ایه من سوپر منم ...من قوی نمی خوام بشم 

من قدرتمند می شم

این روزا فقط وفقط این شازده یا با موبایل یا با لپ تاب یا تلویزیون بازی می کنه 

عصری هم رفتیم بعد از کلی گشتن تونستیم برای شازده جون لباس بخریم که

در اخر خواهم گذاشت همونجا بودیم که فرزاد زنگ زدند که من می ام اومدند پیشمون 

وبرگشتیم خونه مبین تا فرزاد می اد خونمون خیلی خوشحال می شن 

شب هم رفته چند جلد کتاب اورده که بخون من بخوابم خوندیم تا خوابش گرفت...

 

               لباس

             شلواربلوز

 

                                  

روز دوشنبه 

مبین جونم رو گذاشتم مهد و خودم رفتم مدرسه برگشتنی از مهد شازده رو برداشتم 

کیفش رو نگاه کردم دیدم یادداشت گذاشتن که روز سه شنبه و چهارشنبه برنامه و 

جشن و... داریم بچه ها رو با لباس مهمونی بیارین مهد  توی راه توضیح می داد که 

امروز چه اتفاقاتی افتاد ...

اومدیم ناهار خورد خیلی خسته شده بود گرفت خوابید ....

 

                           

روز سه شنبه 

صبح با لباس مهمونی بردم مهد و ظهری برگشتنی برداشتم مبین توی مهد چیکارا

کردین هیچی فقط عکس گرفتند فقط همین و بازی کردیم و سرود خوندیم و دیگه

هیچ کاری نکردیم

خیلی شمشیر بازی رو دوس داره هی می گه بیا شمشیر بازی بازی کنیم من بشم 

لئو ناردو توهم بشو دنی بیا بجنگیم انگار بازی دیگری نیست فقط وفقط نینجا ...

ناهار خورد و گرفت خوابید شب هم کتا ب انگلیسی شو اورده بخون من بخوابم

 

روز چهارشنبه 

صبح هم توی مهد مبین جونم جشن داشتند هم توی مدرسه ما خلاصه بعد از پایان مراسم 

اومدم سراغ مبین خانم عزیزی یه دونه تقویم دیواری که عکس مبین روش نقش بسته 

بود دادند و یه دونه هفت سین کاغذی برای بچه ها داده بودند 

رفتم تو که مبین روبگیرم خانم مدیر در مورد مبین که کمی کمرو تشریف دارن روش کار

کنیم و مسولیت بدیم و این حرفا کمی صحبت کردیم گفتم مبین توی خونه اصلا اینطور

نیستند کاملا مسولیت پذیر هستن مثلا جمع کردن بشقاب خودش جمع کردن وسایل از

روی میز "بستن تی وی هنگام ترک خونه و خوردن غذا و....رو خودش به تنهایی

انجام می دن اما توی جمع کمی خجالتی هست....

توی را ه می پرسم مبین توی مهد چیکارا کردین سرود خوندیم ساندویچ خوردیم نوشابه و 

شیرینی تر و... 


روز پنجشنبه 

صبح تا من می خواستم برم اداره اقا گفتند منهم می خوام بیام بریم باهم بگردیم 

خلاصه رفتیم اداره تقدیرها و کادوی معلم نمونه مون که هفته پیش قرار بود بده دادند

گرفتیم و برگشتنی رفتیم سهندیه رو گشتیم اقا یه دونه لاک پشت نینجا (رافائل)رو خرید

اومدیم خونه .بارون هم نم نم می بارید

ساعت 2/5 رسیدیم خونه از زمانی که رسیدیم خونه فقط یا با کامپیوتر یا موبایل یا تی وی

تماشا می کنه راستی من که توی اشپز خونه داشتم کار می کردم یهو دیدم صداش نمی اد

رفتم دیدم عروسکی که چسبونده بودم با میخ به دیوار اونو کند ه و میخ اش رو ورداشته

تمام دیوارهای اتاقش رو نقاشی کرده .......... 

شب داره می ره بخوابه می گه مامان من امروز با بابا می خوابم بابا برام شیر بیار بریم

بخوابیم

 

لئولئوناردو

                

یک هفته تا پایان سال نو مونده ما تعطیل شدیم مبینی هرروز که از خواب بیدار می شه 

می پرسه مامان امروز می ریم مهد می گم مامان تا 25روز تقریبا 4 هفته مهد نمی ریم

این چند روز مونده تا شروع سال نو ماهم مثل بقیه مردم شروع به کارهای خانه و ....

کردیم مبینی هم تا جایی که می تونه هم به من کمک می کنه و ریخت وپاش و حرص

 در اوردن من می کنه واز اینکه نمی ره مهد خیلی خوشحال هستش همش توی خونه

بودیم و روز چهارشنبه سوری گفته بودند که توی منظریه مراسم چشن نور افشانی 

برپاست ماهم رفتیم کمی وایستادیم تماشا "حالا چقدر مامور ریخته بودند شازده دلش 

می خواستش بریم نزدیک واقعییش ترسیدیم بریم خیلی نزدیک هی می گفتش بریم 

خونه من نمی خوام ببینم بریم خونه من بازی و کارتون می خوام ببینم

خلاصه خوش گذشت بد نبود بعد از لختی برگشتیم دیدیم توی خیابون خودمون هم

همسایه روبرویی اتیش روشن کردند و ترقه و فشفشه و   .....راه انداخته بودند

امروز اخرین روز اخرین فصل سال 92 با شازده داریم سفره هفت سین رو اماده

می کنیم و کارهای مونده رو انجام دادیم اماده استقبال از سال نو هستیم امیدوارم

سال جدید سال سرشار از سکه و سلامتی و سرخوشی وسبزی و سعادت و

سروری و سرزندگی برای همه عزیزان باشه سال خوشی برایتان ارزومندم 

مبین

 

مبین

 

هفت سین

 

مبین

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

خدا را سپاس که یکسال دیگر هم گذشت و تونستیم از برکات و

الطافش استفاده کنیم.

سال خوبی بود هر چند همیشه زندگی یکنواخت نیست و خوب

و بد با هم

میگذره . که این تنوع 

هم شیرینه.

خدا حافظ زمستون زیبا خداحافظ سوز و سرما وبرف ویخبندان سلام

بهار زیبا 

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

////////////////////////////////////////////

*با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق

خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت

روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد


 

مجله آنلاین ایران‌سان | www.IranSun.net

زندگی به زیبایی مداد رنگی هاست


می توانی از شادترین رنگ ها شروع کنی :


نگاه مهربانت رو صورتی کن


با رنگ سبز اندیشه ات را زیبا کن


به خاطرات قشنگت رنگ نارنجی بزن...


با رنگ آبی آسمان دلت را رنگ آمیزی کن


با رنگ زرد قلب مهربانت را طلایی و درخشان کن


مهربان، امروز را با کدام رنگ آغاز میکنی ؟

                                                                                                         

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

///////////////////////////////////////////////////////////////////////

 

خداوندا 


چنان کن سالی که در راه است، سال ما باشد

سعادت، بخت نیکو، حال خوش، در فالما باشد 


پلیدی ها و زشتی های دنیا، سهم اهریمن

قشنگیها و خوبیهای دنیا، مال ما باشد 


پریشان حالی و اندوه، صد فرسنگ از ما دور

رفاه و امن و آرامش، رفیق حال ما باشد 


قطار زندگی، که گه گاه خط عوض می کرد

پس از این روی ریل بهترین امال ما باشد 


سیاهی گم شود در سال کهنه، سال نو

سال طلوع آفتاب، از مشرق اقبال ما

باشد. . .                                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)