تیر ماه 93
پسرم
تو هستی" تمام جهان با من است
به عمق نگاهت که سر می زنم
فضایی بدون زمان با من است
تو مرا می فهمی "
من تورا می خوانم و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی :من تورا ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی و.....
مبینم "جیگرم "نازنینم:
از مرز 4سال و 8 ماهگی هم گذر کردی وروز های اول تیر ماهه
ما هنوز توی مسافرتیم حالا حالاها قصد اومدن نداریم
به مبین خان می گم بریم خونمون ببین چند روزه اینجا هستیم
تقریبا ده روزه باشه بازهم ده روز دیگه باشیم دیگه چی می شه
باشه که باشه اخه من می خوام بازی کنم
روزای گرم گرم تابستون فرار رسیده روز یکشنبه یکم تیر ماه
خسته از تفریح دیروز و از طرفی هم توی خونه مادربزرگ تعمیرکار
می خواست بیان دیگه مجبور بودیم بمونیم خونه که نیومدند
تا شب همش تو خونه بودیم با خاله و مادربزرگ داشتی بازی
می کردی چقدر سربه سر خاله گذاشتی و...
روز دوشنبه هم صبح امین پسر دایی اومدند از شب قبل
هم که استخرتو پر کرده بودیم با امین توی استخر بازی کردین
تا عصر.
امین پسر دایی مبین خان به زور مبینو نگه داشته تا من یه عکس ازشون بگیرم
عصری هم که خاله دعوتمون کرده بودند ما هم بعد از
کمی گردش رفتیم خونه خاله چقدر با نوه های خاله بازی
کردی که نگو ونپرس داشتی ازفرط خستگی .......
روز سه شنبه از صبح رفتیم بازار مبین خان برا خودش قلاب
ماهیگیری خریدند و بابایی و منهم برا خودمون خرید کردیم
و ناهارو به سفارش مبین خان رفتیم یستوران همان رستوران
که ناهارمون تموم نشده دیدیم بابای زهرا با مهموناش اومدند
برا ناهار بعد از احوالپرسی بابایی رفتند میز اونا رو هم حساب
کنند که دیدیم عمو زرنگتر از ما تشریف داشتند هم مال
خودشونووهم میز مارو هم حساب کرده بودند حسابی
شرمنده مون کرده بودند عمو دستشون درد نکنه...
بعد از ناهار رفتیم پارک کوهستان و کاروانسرا و مرز و کنار
رود ارس یه چند تا عکس که به زور گرفتم اصلا یکجا وای
نمی ایسته که عکس بگیریش
عصری ساعت 8 رسیدیم خونه مامان بزرگ بابایی اصرار می کردند
که فردا اماده بشین بریم خونمون مبین خان هی اصرار می کردند
ده روزه دیگر هم باید بمونیم و...
صبح روز چهارشنبه از خواب بیدارشدنی وسایلامونو جمع کردیم
و اماده رفتن شدیم بابایی هم اومدند استخر و جمع کردند
و وسایلامونو توی ماشین جاسازی کردند و خداحافظی کردیم
و راه افتادیم مادربزرگ خیلی زحمت دادیم خیلی خوش گذشت
ببخشید که ریخت و پاش کردیم و اومدیم انشاالله که همیشه
سالم باشین و...
نزدیک ظهر بود رسیدیم صوفیان ناهارمونو خوردیم و راه افتادیم
توی راه شازده گرفت خوابید و بابایی سر راه رفتند به کارخونه
دوستش سربزنند که فرمودند الان توی سراب هستند ماهم
دست از پا دراز تر برگشتیم البته خوشبختانه نبودند
اگر می رفتند معلوم نبود کی برمی گشتند و ...
شازده موهاشم خیلی بلند شده می خواستم سرراهمون
برگشتنی بریم سلمانی که تشریف نداشتند برگشتیم
خریدامونو کردیم و اومدیم خونه تا شب کارامونو ردیف
پنجشنبه هم همش خونه بودیم و جمعه هم رفتیم پارک.
شنبه عصری رفتیم ژیمناستیک.
روز جمعه بعضی از بچه ها که کمی از مبین زودتر رفته
بودند ژیمناستیکو هم از نظر سنی از پسرم بزرگتر
بودندپیشرفت خوبیداشتند طبق تشخیص
اقا مربی باید تست می دادند که ببینند می تونن برن
کلاس بالاتر که همشون نمره قبولی گرفته بودند الهی
که همشون موفق بشن .
ما که رسیدیم کلاس اونا یه تایم از ما جلوتر اومده بودند
داشتند می رفتن البته بخاطر این موفقییتشون شیرینی
برای همه سالن گرفته بودند دستشون درد نکنه
بچه هایی که رفتند کلاس بالاتر
(نیما "مقام اول فربد" مقام دوم و علی "مقام سوم و اران
هم نمره قبولی گرفته بودند )هر 4تایی از کلاس مبین رفتند
مخصوصا فربد که مبین خیلی دوسش داشت
از کلاس برگشته به بابایی می گه که فربد رفته کلاس
بالاتر و...
یکشنبه اولین روز ماه مبارک رمضان از مهد مبین جان
زنگ زدند که بیایین وسایلای مبین رو ببرین
آمد رمضــــــــان و التــــــــهابــــــــی ست به لــــــــب
هر لحظـه مــــــــرا حسرت آبــــــــی ست به لــــــــب
با شــــــــوق لــــــــب تــــــــو “ربنــــــــا” می خوانـــم
هر بوسـه به پــای تـــــو دعای مستجابی ست به لــب
اللهــــــــم عجــــــــل لــــــــولیــــــــک الفــــــــرج
ماه در خودنگری و خودکاوشی
لب فرو بستن ، نگفتن ، خاموشی
درک مسکین از دل و جان کردن است
زندگی همچون فقیران کردن است ...
حلول ماه مبارک رمضان ، بهار قرآن ، ماه عبادتهای عاشقانه
نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض میکنم ...
التماس دعا
روز دوشنبه عصری کلاس ژیمناستیک رفتیم وبا مادر یکی
از همکلاسی های مبین خان داشتیم در مورد ثبت نام
بچه هادر کلاسهای گوناگون صحبت
می کردیم که ایشون بوستان قران رو برای کلاسهای
تابستونی برام معرفی کردند و رضایت خودرو از این
کلاسها اعلام کردند ومنهم تصمیم گرفتم فردا شازده
رو ببرم و از نزدیک پرس و جو کنیم تا ببینیم چه جوریه
البته می ریم وسایلای مبین خان رو از مهد بگیریم ببینیم
نقاشیهایی که اقا کشیده و فعالیتهای دیگرو
هم ببینم بعد ببرم کلاس ثبت نام کنیم
روز سه شنبه صبح باهم رفتیم مهد کودک دل تو دلش
نبود وقتی خانم معلمش رو دیدند گل از گل اقا شکفته
شد اخه خانم معلمش رو خیلی دوس داره ...بعد از
احوالپرسی و سوال از نحوه نقاشی وفعالیت های
دیگر شازده و کلاسهایی که توی تعطیلات برا بچه های
مهد گذاشتند با خانم مدیر صحبت کردیم و وسایلاشو
گرفتیم از اونجا راهی بوستان قران شدیم توی پارک
غلغله برپا بود مهلت ثبت نام هم تموم شده بود موند برا
پاییز .خواستم مربی نقاشی و کلاس رو از نزدیک ببینم
وبپرسم دیگه توی کدوم اموزشگاه مشغول فعالیتند
دیدم تعداد نواموزان خیلی بیشتره و با مربی مشاوره
کردم ایشون ارسوی رو معرفی کردند توی پارک کمی
با همدیگر بازی کردیم و از اونجا امدیم اموزشگاه ارسوی
اموزشگاه از پسری یه مختصر تستی گرفتند وثبت نام
کردیم و رفتیم مهد کودک مهد قران ببینیم
شرایط کلاسها و ثبت نام و چه مطالبی
رو اموزش خواهند داد و...متاسفانه مهد بسته بود
و مهد قران هم برای کودکان کلاس نداشتندفرمودند
کلاسهای کودکان تو یکه دکانها ثبت نام
می کنه که نشد برگشتیم خونه.
چهارشنبه رفتیم ژیمناستیک که از مامان فربد جان
بپرسیم که وسایلاشونو از کجا گرفتن و ...
اما نیومده بودند کلاس که اقا پسریهی اصرار
می کردند زنگ بزنیم ببینیم چرا نیومدند اس زدم
دیدم رفتن مسافرتاز کلاس ژیمناستیک
برگشتنی بابایی زنگزدند که من بیرون کاردارم
بیایین دنبال من باهم بریم هم شما کاراتونو
انجام بدین وهم مناول بابایی کاراشونو
انجام دادند شازده هم توی ماشین خوابش برد
منهم رفتم وسایلای کلاس نقاشی مبین خانواز
پاساژکبودگرفتم و اومدیم خونه.
روز پنجشنبه 12تیر ماه 93 ازساعت 4:30-3کلاس
مبین خان شروع می شد رفتیم مبین جان انتظار
داشتند دوستش روتو ی کلاس ببینند که نشد
چون از مسافرت برنگشتهبودند کمی
نقاشی کردند و کلاس تموم شد خانم مربی
فرمودند پوشه کار هم بایدبگیرید تا تمامی اثارشونو
داخلش بذاریم.
بعد از خداحافظی رفتیم مشروطه
هم برا تشویق شازده یه کادو و هم پوشه کار و
خرت و پرت های دیگه بخریم که مبین خان یه دونه فانتوم
گرفت و همه وسایلامونو خریدیم خسته و کوفته وبی رمق
برگشتیم خونه........
جمعه داریم با همدیگر نقاشی تمرین می کنیم
یکی رو من کشیدم داره تماشا می کنه حالا نوبت ایشون که
می رسه با تمام وجود از من تشکر می کنه ممنون مامان
ممنونم که بهم یاد دادی شروع به نقاشی می کنه یه کمی
می کشه و کمی رنگ می کنه می گه خسته شدم ...
توی کلاس زیاد علاقه نشون دادند مربی ازشون راضی بودند
می گفتند سایر بچه ها زیاد همکاری نمی کنند
اینهم اولین نقاشی که فقط رنگ کنه و دایره بکشه
این نقاشی سمت چپ رو خانم مربی کشیدند می دیدم اصلا با رغبت نمی کشه
اومدیم خونه می گم مبین بیا مثل خانم مربی نقاشی بکشیم وتمرین کنیم صفحه رو از
وسط نصفش کردم من کشیدم می گم حالا نوبت شماس بیا بکش می گه اخه مامان
این که خورشید نیست این چرخ وفلکه یه دایره کشیده دورش خط صاف کشیده می گه
این می شه خورشید دوباره یه گردی کشیده دایره های کوچک دورش کشیده مثل
مال خانم مربی بعد با خط مستقیم دایره های کوچیکو به بزرگ وصل کرده می گه این
می شه چرخ وفلک نه خورشید مال شما و خانم مربی اشتباهه خخخخخخخخخخ
من داشتم اتاق مبین رو داشتم سروسامان می دادم که دیدم
مبین خان یه شیر داشت که راه می رفت دهانشو باز وزبانشو
بیرون می اورد و دم تکون می دادش و چشاش روشن و غرش
هم می کرد یه روز دیدم وقتی شیر دهانشو باز می کنه مبین
داره توی دهانش به زور غذا می چپونه توی دهانش پاها شو
یکی یکی در می اره دمش رو کنده و دیگر از کارانداخته بود
هفته پیش نذاشت بندازم زباله الان می خواستم بندازم که
دوباره اومد که ننداز گرفته برده با بابایی نشستند و تعمیر
کردند تاشب بااون بازی کرداینهم بعداز تعمیر
مبین خان داره کارتون تماشا می کنه یه کارتون تکراری می ده
ابروشو بالا انداخته با قیافه حق به جانب می گه:اخه مامان
همش اینو می ده چشام ضعیف می شه
من: خب مادرجون نگاه نکن
مبین:اخه دوستش دارم خخخخخخ
قربون اون چشای نازت بشم که اینقدر مواظبشی
کامپیوتر بازی من و پسری:
سررسید منو ورداشته تا زده مثلا برا خودش کامپیوتر
درس کرده داره بازی می کنه به من می گه
مبین:مامان نامه تو برام بفرستون "منهم برات
می فرستونم خخخخخ
من:مثلا کامپیوترو گرفتم دستم می گه ننویس
کار داریم باهم
مبین:زود باش حالا نامه ات رو فرستاده کن من دارم
امضامو می فرستم توهم امضاتو بفرست
دیگه کاملا رسید خخخخخخ
مبین:حالا دانلود کن الان دستبند بردارم می فرسته
مثل سونیک "همینکه دستبد دستم کردم بفرست
من:من نامه اتو فرستادم توهم بفرستان
پسری اومده توی گوشم می گه فکرشو بکن خودکار
بابایی رو بیارم خودکار نداریم
بابایی :مبین بیا با این پارچه برات عمامه درس کنم
ملا بشو
مبین:نه من دکترم دکتر مرده ها و دکتر مغز خخخخخخخخ
روز شنبه صبح همگی باهم رفتیم پست کارم توی پست
کمی طول کشید تا اومدم داخل ماشین که تموم شدم بریم
مبین برگشته به من می گه تو کجا موندی چقدر طولش
دادی من فکر کردم دیگه نمی ایی خخخخخ
از اونجا هم رفتیم بازار و از اونجا برگشتیم بازارچه کتاب
اقا برا خودش پوشه کار بگیره و وسایلای دیگه که خریدیم
وخسته رسیدیم خونه کمی استراحت کردیم عصری
توان رفتن به کلاس رو نداشتم اما به اجبار شازده رفتیم
یکشنبه صبح بقدری خسته از روز قبل بودیم که توان پایین اومدن
از تخت رو نداشتیم امان از دست این وروجک مگه خوابش می بره
وقتی بلند شدن دیگه همه باید بلند شن تازه گیها دستش می رسه
به شیر ظرفشویی هی می ره با مایع ظرفشویی دستاشو
می شوره تا دستشو به چیزی می زنه می ره دستاشو می شوره
عاشققققققققققق اب بازیه
کامپیوتر بازی من و مبین خان:
مبین:کامپیوترشو گرفته دستش با دهنش اهنگ می زنه صدا در
می اره می گه این اهنگ بلندمه بابایی می خواستی اهنم رو
گوش کنی ؟
بابایی:این اهنگ رو خودت درس کردی؟
مبین :نه "من این اهنگ رو از کامپیوتر دانلود کردم خخخخخخخخ
بابایی :اینو دیگه از کجا یادگرفتی
مبین :من همه چیزو بلدم :البته بعضی ها رو نه.البته گفتنش رو اونقدر
بامزه هس که نگو جیگر توبخورم ناز من....
دوشنبه از صبح کمی اوردیم که نقاشی تمرین کنیم یه کمی
دایره تمرین کردش بعد اومده ادا در می اره من دایره که می کشم
رودایره من دایره می کشه یا خط خطی می کنه سیاه می کنه
کشیده های منو ورداشتم رنگ کنم از دستم می گیره رنگ می کنه
با حرص.... مبین حالا بیا ژیمناستک تمرین کنیم یه دوتا حرکت می کنه
بسه دیگه خسته شدم حالا بمونه بعدا بعدا
عصری رفتیم ژیمناستیک .موقع برگشتنی می گه اقا معلم گفته
غلت جلو پا باز و پا جمع رو باید توی خونه تمرین کنید
سه شنبه 17تیر
شازده بعضی از بعضی از کارتونها خوشش نمی اد واز بعضی ها هم
می ترسه مثلا لاک پشتهای نینجا یا بعضی از کارتونها بعضی جاهاش
کمی ترسناک هستش می گه شما می ایین باهم این کارتونو نگاه
کنیم وقتی اینطوری نشه سریع می ره از رسیوره خاموش می کنه
نمی ره بگرده دنبال کنترله سریع از بیخ خفه اش می کنه....
داره رسیورو خاموش می کنه می گم خاموش نکن من می خوام
نیگاه کنم
مبین :نه مامان رسیور داغ سده دستمو زدم نسوزوند خیلی داغ سده
عصری رفتیم پارک امیر کبیر بچه ام رفت بالای سرسره بی خبر از همه
جا نگو یه بچه تخسو وننر نگو برای اذیت بچه ام داره از پایین سرسره
می خواد بره بالا اون از پایین این از بالا بهم خوردند حالا عوض عذر خواهی
شروع کرده مشت حواله شکم پسری کرد که رسیدم می گم چرا
می زنی شروع کرده منو می زنه بچه بار اوردن مبین خان هم اومده
که مامان باشه دعواش نکن باشه بیا بریم خیلی دلم سوخت ...
کمی با دلهره و اضطراب بازی کرد تا اون پسره رو از دور می دید
راهشو کج می کرد از طرف دیگه می اومد ساعت 8:30برگشتیم خونه
البته اینو هم بگم پسری خیلی ترسو تشریف دارن و خیلی خجالتی
اگر کسی تجربه ای داره لطفا راهنمایی و کمکم کنید پیشاپیش
ممنون می شم
روز چهارشنبه
با لگو ها برا خودش صندلی درس کرده داره بازی می کنه
مبین :بابا صندلیمو می بینی
بابا:پسرم این صندلی رو خودت درس کردی؟
مبین :نه . اوه خراب شد باید زنگ بزنم شرکتش علتشو بپرسم
بذارید پله هاشو درس کنم ببین بابا این شد لگن صندلی
توش جیش می کنند خخخخخخخ
بابایی داره با خودش زمزمه می کنه مبین خان که نمی خواد
از غافله عقب بمونه از خودش این شعر و ساخته
پرچم ایران ما هرگز نشو اسلامی رو داره می خونه خخخخخ
عصری رفتیم ژیمناستیک از کلاس اومدنی رفتیم کتابفروشی
شازده دوجلد کتاب خریدند و یک جلد دفتر نقاشی
خریدیم و برگشتنی سر خیابون رسالت تبلیغات بزرگی زده بودند
تا چشمش بهش افتاد می گه مامان اون روبات بود من ردش کرده
بودم یه گوششو دیدم انگار تبلیغاته کلاس روبوتیک بود که من
خیلی دنبالش می گشتم می گم حتما مال کلاس روبوتیکه
شازده ذوق زده اره اره مثل امین "اخه امین پسر دایی مبین
می ره روبوتیک رباط ساخته بودند برای شرکت در مسابقه
بخاطر همین خیلی علاقمند شده "می گم می خوایی
ببرم ثبت نامت کنم می گه اره من خیلی دوس دارم "می گم
باشه می پرسیم می بریم ذوق زده می گه اخ جوننننننننننننن
از اونجا هم اومدیم پارک راستی دلش
می خواست بره بازی واز طرفی هم خاطره دیروز نمی گذاشت
بره جلو خلاصه بعد از کلی طفره رفتن منهم چیزی بهش نگفتم
منتظر شدم تا خودش با خودش کنار بیاد و به ترسش غلبه کنه
وبعد بیاد تا اومد کمی سرسره بازی کرد با یک پسر اشنا شدند
کلی باهم بازی کردند و اومدیم خونه......
همینکه رسیدیم خونه داشت با کتابهایی که تازه خریده بودند
ور می رفتند قبل ازشام اورده که بخونم یه چند صفحه از یه جلد
رو نخونده بودم که گفت اینو نخون اسم کتاب ماسک بود منهم
هر چقدر تلاش کردم نذاشت گفت ازش می ترسم ....
هنگام خواب به من می گه کتاب برام بخون مامان ماسکو نخونی ها
عینکی رو بخون وماسکو نخون من ازش می ترسم اونو ببریم
بدیم به خودشون اخه من ازش می ترسم با اینکه دیگه نخوندیم
اما شب تا صبح نمی دونم از ترس ماسک بود یا از ترس از
پارک بود تا صبح نخوابیده بود
روز پنجشنبه از صبح داره کارتون تماشا می کنه رفته چند تا کاسه
ورداشته پراز اب کرده داره اب بازی بازی می کنه نزدیک ظهر بهش می گم
کلی بازی و کارتون تماشا کردین کمی هم بشین نقاشی تمرین
کن از این گوش می گیره از اون گوش .......
چند تا دایره کشید ولش خسته شدم .
رفتن از انباری روروراک و کریرشو اورده چه کیفی می کنه
مامان من چطور توشون می نشستم من چطور غذا می خوردم
الهی قربونش بشم
ساعت 3 تا4:30 شازده کلاس نقاشی داره بدو بدو رفتیم اخه
هفته قبل چون جلسه اولش بود رفتم نشستم کلاس یه بجه
کوچولویی به اسم امیر بود مامانش هم نشسته بود ند کلاس
فقط کلاس به این مادر و پسر اختصاص داده شده بود بچه
اصلا نه حرف گوش می کنه نه تمرین می کنه انگار فقط اومده
با اسباب بازیهاش بازی کنه و...بچه کوچیک هم همه حواس شون
به این جلب می شه و خیلی هم بد اموزی داره اول کلاس دیدم
نیست چیزی نگفتم بعد ربع ساعتی دیدم اومدند رفتم تذکر دادم
خانم بجای اینکه بگه باشه به ایشون می گم داره به من می گه
باشه کلاس شمارو عوض کنیم می گم نه من این کلاس و این
ساعتو خواستم ثبت نامشون کردم دیگه یعنی چه برگشته می گه
اخه اون زیر 4ساله مدیر اجازه دادند مامانشون بشینه کلاس می گم اخه
بشینه کلاس نه که صحبت کنن در ضمن من این کلاس اوردم که
با دوستش توی یه کلاس باشن خیلی مودبانه رفتند و گفتند ومنهم
تشکر کردم .بعدش فربدجان هم اومدند وخیالم راحت شد بعداز کلاس
سریع اومدیم خونه
دومین روز کلاس نقاشی اولی رو خانم مربی کشیده پایینی رو شازده کشیده
جمعه 20تیر هوا واقعا گرمه شازده داره با شطرنج و ابرنگ داره بازی می کنه
یهو دیدم با اتاریش سونی درس کرده با نخ سیم بهش بسته داره بازی
می کنه چند روزه تمامی بازیهاش داخل روروراک انجام می شه می گه از
سونی مثل ارمین درس کردم یه دل می گم اینقدر که سونی رو دوس داره
یکی براش بخرم یه دل می گه نه نخر اینهمه وقتش با وسایل الکترونیکی
می گذرونه اونهم اضافه بشه دیگه از جا ش بلند هم نمی شه نمی دونم کار
درستیه یا نه اگر ممکنه راهنماییم بفرمایید لطفا نظر بدین منتظر نظرات شما
دوستان عزیز هستیم
این روروراک چرخاشو در اورده وسایل بازی جلوش دراورده بود من قائمش کردم
خیلی بابابایی دنبالش گشتند پیداش نکردند و اون زرده هم اتاریشه که سونی
باهاش درس کرده سیاهه هم دسته سونی هست خخخخخخخخخ
عصری هم داریم می ریم پارک
ظهری زنگ زدم دوره های ربوتیک برا پسری ثبت نام کنم و ببینم
چه جوری هاست ایا با برنامه های کلاسهای دیگه اش کنتاکت
نداشته باشه که فرمودند که اگر باشه روزهای زوج می شه
چون یک کلاس برا سن پسری شروع شده کلاس دیگه هم دونفر
ثبت نام کرده تعداد 8-6نفر بشه کلاسمون شروع می شه فردا
بعد از ژیمناستیک می ریم برا ثبت نام.
عصری من رفته بودم بازار کمی دیر کردم پسری زنگ زده داره
سفارش می ده کالباس - شیرینی خامه ای و...بخر وای چه بارونی
می بارید هوا دم کرده و شرجی شد........
اومدم خونه می گه مامانی چقدر دیر کردی
اومده بغلم کرده می گه مامان واییییییییی اگه من تو رو نداشتم
چیکار می کردم تو اگر منو نداشتی چیکار می کردی خخخخخخ
بیا منو بغلم کن تا دلتنکیت بره خخخخخخخ
امروز 23تیرهوا واقعا گرمه باوجوداینکه دیروز بارون بارید اما باز تاثیری
نکرده شازده اورده که بادکنکم رو باد کن بادش کردم برده می گه بابایی
بیا بریم کوه و دشت بادکنکم رو بندازیم ببینیم چند متر می ره؟خخخخ
من:مامان بیا میوه بخور
مبین :مامان بیار بده بخورم اخه من می رم سفر خخخخخخ
من:مبین جان دنبال چی می گردی ؟
مبین :دنبال یه چیز مشکوک می گردم خخخخ
بعد از کلاس ژیمناستیک با پسری رفتیم کلاس روبوتیک ثبت نام کنیم
گفتم اول ازش تست بگیرن ببینیم می تونه یا نه؟خوشبختانه خانم
مربی فرمودند خیلی خوبه حواسش جمع هس چون کلاس هاشون
محدود بود همسن های پسری چند جلسه کار کرده بودند گفتند دوباره
ثبت نام می کنیم چند نفر ثبت نام کردند تعداد به حد نصاب برسه زنگ
می زنند برگشتنی اومدیم پارک شادی اونجا یه دوس پیدا کرد تا دلش
می خواست بازی کردند خسته و گشنه برگشتیم حالا سر راه سفارش
خورد و خوراک می ده رفتیم خریدیم و برگشتنی فرزاد زنگ زدند که خونه
هستین من می ام گفتم باشه همینکه شنیده فرزاد می اد می گه اخ جان
من باهاش لگو بازی و موبایل بازی می کنم
رسیده خونه رفته بابایی رو خبر کرده که فرزاد داره می اد رفته روی
موتورش اف اف رو باز می کنه که فرزاد اومد نکنه ایفون خاموش باشه
داره دولپی نمی دونه چی بخوره زود باشین من گشنمه من گشنمه
پنجشنبه 25تیرماه سومین جلسه نقاشی شازده بود ماشین زیر دستم
نبود هوارو هم نگو که از اسفالت خیابون اتیش بلند می شد شازده هم
هی نق می زد که چرا بابایی نیومد مگه نمی دونستند من کلاس دارم
بیا خودمون تنهایی بریم یه کم راه نرفته می گه خسته شدم وهمینکه
سرم داغ داغ شده خلاصه یه تاکسی گرفتیم راهی شدیم واقعا از گرما
پختیم تا رسیدیم رفته برای امروز خرچنگ کشیده اقا از زمانی که رسیده
خونه می گه بیا خرچنگ بکشیم منهم که روزه و حال و حوصله نداشتم
نشستم داشتم تلویزیون تماشا می کردم اومد بغلم نشست مامانی من
خیلی خسته ام گرفت خوابید از زمانی که از خواب بیدار شده یکریز
شروع به نقاشی کرده تا هنگام خواب ...نقاشیها شو هم خواهم گذاشت
خیلی خوب داره پیشرفت می کنه وعلاقمند هم شده
این نقاشی رو که کشیده واقعا علاقمندش کرده
جمعه بابایی داره کار تعمیراتی می کنه شازده داره به بابایی می گه بابایی
اگر کاری داشتی منو صدام کن الان هم رفته پی ابزار اونقدر علاقمند ابزارالات
هست که من از این وضعییت یواشکی عکس گرفتم اصلا نفهمید که من عکسشو
گرفتم
روز یکشنبه برده بودم پارک امیر کبیر هی می اومد می گفت مامانی من
با کی دوس بشم من می خوام با یه دختر دوس بشم اخه من دخترا رو دوس
دارم همه خانمهای کنارم زده بودند زیر خنده بعدش رفت یه دختر پیدا کرده
می گه مامان می خوام با اون دختر دوس بشم می گم باشه برو دوس شو
رفته به اون دختر خانم می گه اسم من مبینه اسم شما چیه ایشون هم
می گه اسم من سلوا ست
مبین :می ایی با من دوس بشی
سلوا :کمی ناز می کنه
مبین :مگه دس ورداره اونقدر دورش می گرده تا نظرشو جلب کنه
سلوا :باشه و می ره سریعا به مامانش می گه من با اون پسر
دوس بشم مامانش اجاره صادر می کنه
مبین :دست به دست دارن باهم بازی می کنند چنان دوست من دوست
من می کنه که نگو بعداز کلی بازی مامان سلوا یه دونه سیب می ده
اومده که مامان سلوا سیب می ده بگیرم می گم باشه گرفته داره
دولپی می خوره بعد از خداحافظی اومدنی می گه مامان سیب شون
خیلی خوشمزه بود می گم مگه مال ما بد مزه هست اره چون اصلا
در میوه خوردن مشکل داریم همه چی بد مزه هست
اینهم عکس دوستای مبین خان که معلوم شد سلوی همکلاسی
لیلا دختر همسایمونه
از راست مبین و سلوی و ایلیا
راستی بین خودمون باشه ها پسرمم بد جوری خوشگل پسند از دو روای می ایسته
دخترای خوشگلو انتخاب می کنه و دوس می شه
سه شنبه عصری داریم حاضر می شیم بریم پارک به بابایی دستور می ده برام
شیر بیار و مبلم رو هم درست کن و تلویزیون رو هم باز کن تا من روی مبل دراز
بکشم و شیرمو بخورم و تلویزیونم نگاه کنم اگر بیاری پسر خوبی منهم تشویقت
می کنم و همینکه برات یه کادو می دم اگر اینکارارو نکنی گوشتو می گیرم و
تنبیه ات می کنم خخخخخخخخخخخخ
اولین ماه فصل تابستون هم به خیر و خوشی گذشت به امید روز های باشکوهتر
و زیباتر و اینده ای بهتر ..........