خاطرات تیر ماه

                          آقامبین                                                                                                              

                  خاطرات تیر ماه                                                 

ناز پسر مامانی چندیه شروع کرده با دستمال و کاغذ و نایلون و پارچه و...

برای خودش جک وجونور وپرنده و انواع حیوانات کارتونی درست می کنه و

شروع می کنه با اونها کلی صحبت می کنه حالا مکالمه مبین با پلنگ صورتی

ساخت مبینی:

پلنگ صورتی هیچ وقت تسلیم نمی شه                   

پلنگ صورتی مثل فشنگه

اینهم پلنگ صورتی هیچ کس نمی تونه مثل پلنگ صورتی بپره

خیلی کند حرکت می کنه

نه نه این حرف تویه                                     

یا می گه:

می فهمی یانه؟

می خواهم جالب انگیز بدونم

من توی این جنگل فسقلی مسقلی زندگی می کنم نمیتونم هیچ کس

نمی تونه دوست من اینطوری سیر و پلنگ انتقام می کند واین حیف

شیره تو هم پلنگ صویتی خدمت می کنم پلنگ صویتی انتخاب کن دورکن...

این هم اثار این ماجرا

اینهم نمونه دیگراز کارهای مبینی که با دستمال و چسب شکل گرفته

ظهر روز جمعه صحبت سر کجا رفتن بود که مبینی می گفت بریم پارک

بابایی می گفت بریم باغلارباغی هم بازی کنی و هم بریم شام.

مبینی برگشته می گه نه باید اول بریم پارک بعد بریم به قول خودش

می گه باغلاربایی می گم عزیز جون باغلاربایی هم خودش پارک بزرگی هست

که هم شهر بازیه هم پارکه نه اونجا شهر بازی خلاصه راضی شدیم

که بریم باغلاربایی از لحظه ورود رفت کلبه کودک کلی بازی کردند

با یه اقا پسر دوست شده بودند اونقدر باهم بدوبدو کردند که خیس

عرق شده بودند ضمنا اونقدر ورجه وورجه می کردند که نتونستم یه

عکس درست حسابی بگیرم اینهم مبین ورضا

اینهم یه قطعه عکس دیگر که به زور گرفته شده

بعد از کلبه کودک رفت سر ماشین های مسابقه سوار بشه که تنهایی

نمی شد باید با یه بزرگتر سواربشه برو بابابایی سوار شو نه من با

خودت سوارمی شم خلاصه دوتا سوار شدیم وقتی هم که تموم میشه

مگه پیاده می شه انگاری توی دستاش چسب داره می چسبه رهاش

نمی کنه بعد رفتیم قطار سواری و...خسته وگشنه داشتیم برمی گشتیم

برای شام نه من گشنم نیست بابا ما داریم ازگشنگی می میریم

خلاصه رفتیم شام بخوریم یه گربه پیدا شد من هر چی دادم بخوره یه

لقمه رو خودش خوردو بقیه اش رو داد به گربه اخه اونهم گرسنه اشه

حالا که مامان نداره خودم مامانش می شم

خلاصه کل غذا شو داد گربه خورد وبرگشتیم.

روزسه شنبه 11 تیر ماه راهی دیار پدری شدیم ساعت 2:30 رسیدم

مادر بزرگ دستشون درد نکنه ناهارو اماده کرده بودند خوردیم و استراحت

کردیم وکلی صحبت تو هم که طبق معمول مشغول وارسی و بازدید از تمام

سوراخ سمبه ها بودی این چیه اون چیه؟

با مادر بزرگ وخاله م  که کل زحمات مارو کشیدند خوب جفت وجور شده

بودی خلاصه خیلی خوش گذشت.

همه خاله ها و دایی و برو بچه هاشون اومدند باهم کلی از این درو از

اون در گفتیم و شنیدیم همه سر به سر مبینی می ذاشتن

روز بعد ش رفتیم بازار روس و بازار اراز کلی خرید کردیم و از اونجا هم

رفتیم پارک اینهم چند قطعه عکس از پارک رفتن مبینی:

سرسره سواری مبینی

از سرسره پیچی می ترسه هر کاری کردم که سر بخوره بیاد جرائت نکرد سر بخوره

باغچه مادر بزرگ یه درخت البالو بود خیلی البالو چیدن رو

دوست داشتی هی می رفتی ومی چیدی

زمین می ریختی وله می کردی چه کیفی می کردی زمین و پاهات  

قرمز می شد

رفته بودی بالای نردبان

روز بعدش خاله ف با دختر خاله و نوه هاش که نتیجه های مادربزرگ

می شدند اومدند کلی باهاشون بازی کردین وچند تا عکس تونستم بگیرم

از راست فاطمه وزهرا ومبین از خواب بیدار شده در حال خوردن شیرش

رقابت سر تصاحب صندلی کامپیوتر خاله م

بابایی از خونه مادر بزرگ یه شاخه گوجه سبز برای مبینی اورده بود

ببین در یک چشم برهم زدنی چه بلایی اومد سرش

بعدش تبلت بازی کردنش گل کرده بود و به هیچ کس نمی داد

روز بعدش رفته بودیم خونه خاله ف وش کلی با زهرا و فاطمه بازی

کردی مبین به اسبا ب بازی می گه اباب بازی"اسباب بازیهای اونو

رو گرفته بودبه خودشون نمی داداونها هم بلاخره مهمونه کاریش نداشتند

بعد از شام دیر وقت برگشتیم خونه مادربزرگ .دست خاله ها درد نکنه

خیلی زحمت دادیم

با پسر خاله فرزادوفرشاد کلی بازی کردی فرزاد دانشجو و فرشادمی ره

پیش دانشگاهی . روز شنبه به اصرار بابایی که زود باشین بریم من کاردارم

داشتیم اماده می شدیم که پریزاد و امین و دایی اومدند پریزاد کنکور

می داد سرش شلوغ بود نشستیم از این در و از اون در کشید ساعت 2

دست مادر بزرگ درد نکنه این روز ها خیلی زحمت دادیم ناهار خوردیم

کمی استراحت کردیم عصری باز خاله ف اومدند می گفتند چرا می رین

نرین حالا تازه اومدین بمونین واین حرفا بابایی اصرار که باید بریم

عصری برگشتیم وخرید ونظا فت و شام و خواب.

17 تیر بود داشتیم می رفتیم خرید برای اینکه این پسری زیاد اذیت

نکنه وحوصله اش سر نره داشتیم باهم کتابهایی که روز قبل خونده بودیمو

داشتیم مرور می کردیم رسیدیم به شمارش اعداد انگلیسی من وان مبین

تو من تری برگشته بجای فور می گه مرد از اون موقع هر وقت شروع می کنیم

شمارش می گه وان"تو" تری"مرد میزنه زیر خنده دیگه نمی شماره.

مسواک قبلیشو زد زمین انداختم اشغالی هی می گفت بریم برام مسواک

بخریم وقتی کارامونو انجام دادیم بر می گشتیم گفتش بابایی قول داده

بودی منو ببری و مسواک برا خودم بخرم خلاصه رفته بود برا خودش

مسواک و خمیر دندون خریده اورده ببین برا خودم مسواک خریده ام

می گم اخه پسرم بزرگ شده رفته برا خودش خرید کرده نه مامانی

یه کمی بزرگ شدم .زود باش بریم خونه اخه می خوام مسواک بزنم

کمی بزرگ شدم

رسیدیم خونه می گه زود باش شامو بیار بخوریم بریم بخوابیم هی می گه

شام اماده نشدچون گفته بودیم مسواکو بلز نکنه بعد از شام مسواک می زنیم.

این موشم هم گرسنه اشه ..

مبین بگیر بخواب من خوابم می اید مامانی مردم از خستگی

بگیر بخواب بیا عملت کنم بابا بگیر بخواب نه باید قصه بخونی حداقل یکیشو

مامان خیلی خسته ام فردا برات می خونم نه حتما مطمئنی ایه مطمئننا

چند جلد کتاب خوندم تا اینکه خوابیدقربون اون شیطونیات برم

از خواب بیدار شده بغلش کردم می گه ببین چقدر شکم گنده شدم

بعد بر می گرده بهم می گه ای بابا بیا بازی کنیم چند روزیه که لیلا هم

نیومده .ای وای بازهم مارمولک .اخ جون یادم اومد . اخه کیفم .

با دستمال شکلهایی که درست کرده بود بابایی جعمشون کرده بود این یکی

رو پیدا کرده بود اینطوری باهاشون حرف می زدمی گم باشه اشغالی نداره

بعد بر می گرده می گه عینکمو بده می خوام ترسون بشم یعنی بابایی رو

بترسونم.

چند روزیه که از خونه مادر بزرگ برگشتیم برگشته به من می گه رفتیم

خونه مادربزرگ خوب بود خیلی خوش گذشت ها رفتیم خونه زهرا

خیلی خوش گذشت ها مامانی بازهم بریم باشه بعد از ماه رمضان باز هم

می ریم فداش بشم حالا که اومده تنها شده فیلش یاد هندوستان کرده

کلاس شطرنج مبینی روزهای یکشنبه و سه شنبه از ساعت 10الی 11:30

صبحه 25 تیر از کلاس برگشتنی رفتیم سالن حمزه دختر یکی از همکاران

بنام زهرا سالن بودند مبینی رفت و با هاش دوست شد ند وکلی بازی

کردند دیگه می گفت یا باید زهرا رو ببریم خونه بر می گرده به زهرا

می گه کلی اباب بازی دارم توی اتاقم بیا بریم خونه ما یا من بمونم سالن

چون افطار دعوت داشتیم سالن قول دادم بریم کمی استراحت کنیم عصری

ساعت 6 برگشتیم سالن پارمیز هم اومده بود دوتا دختر با این ناز ناز ما

کلی بازی کردند وساعت 10:30 برگشتیم خونه مگه تموم می شه

حتما چند جلد کتاب هم باید براش خونده بشه که این نازپسر ما بخوابه

اینهم عکس مبین و زهرا و پارمیز توی سالن حمزه گرفتم

سمت راستی پارمیز سمت چپ زهرا

مبین غرق در مطالعه                          

خیلی کتاب جالبیه

همچنان غرق در مطالعه

مبینی بازی انگری برد رو خیلی دوست دار ه بهش می گه بندر برم

رو بده بازی کنم

اینهم عکسی که مبینی از خروس توی کتابش گرفته

خیلی عکس گرفتنو دوست داره هی دوربینو ور می داره می گه مامانی

وایستا عکستو بگیرم

اینهم چنگولای مبینی که بامهره ها ی شطرنج درستش کرده

الهی دورت بگردم الهی همه نی نی ها رو عاقبت بخیر کن

از قضا وبلا بدورشون دار . الهی امین.