مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

روزهای مهر ماه

1392/8/5 19:41
نویسنده : مامان رویا
492 بازدید
اشتراک گذاری

اقا مبین

92/07/11

روز چهارشنبه من ساعت 12:30 قراربود برم مدرسه بابایی هم باید می رفت سر کارش اما

مبینی همش داشت التماس می کرد که منو نبر مهد من دوس ندارم برم منهم می گفتم 

باشه من وبابایی میریم شما تنها بمون توخونه خلاصه بهانه می گرفتی 

که من از خانم معلم خوشم نمی اد و...خلاصه با اصرار من رفتی و منهم برا تشویق بیشتر 

پسر قند عسلم یه کادو دادم به خانم مربی که به

شازده بدن ببینیم راضی می شه بمونه توی مهد یا نه فک....

ساعت 2 رفتم سراغ مبینی احساس کردم کمی راضی به نظر می رسه پسرم خوش

گذشت ایه ...اومدیم خونه ناهار  خوردیم و کمی خواستیم  استراحت کنیم که

 لیلا اومدند داشتین کارتون تماشامی کردین توی شبکه داشت تبلیغ چراغ خوابهای شلمن

رو نشون می داد قبلا وقتی نشون می داد مبینی می گفت مامان بابا برام از اون 

چراغها می خرین وقتی می گفتیم بله باشه دست ورمی داشتی دیگه

نمی گی امروز لیلا برگشته میگه مبین تو از اون چراغها می خری مبین می گه نه لیلا می

گه من می خرم این پسر باهوش وفهمیده من برگشته به لیلا می گه 

مگه تو تو اتاقت موقع خوابیدن می ترسی که از اون چراغها می خری ... سوال

لیلا تازه گیها وقتی دلش یه چیزی می خواد می گه مبین تو گشنه نیستی مبینی زود

برمی گرده میگه مامانی یا بابایی من گشنمه مامان جون الان ناهار خوردیم 

چطور شده گشنته اته" اخه لیلا گشنه اشه...

عصری رفتیم دکتر حسینی اخه پسرم هنوز داره سرفه می کنه (به قول خودش منو ببرین

دکتر اخه من سفره می کنم) اونقدر مطب شلوغ بود که وقت نتونستیم

 بگیریم برگشتیم یه دکتر عفونی گفتند شایدالرژی باشه به مدت یک هفته شربت نوشتند 

از هر 8 و 12 ساعت باید بدیم که انشاالاه که خوب بشی

فقط خدا کنه الرژی نباشه که خیلی بده.

می گه بیا ازمن اینطوری عکس بگیر

 

گیره لباسهارو ورداشته به زبونش زده

 

 

 

 

پنجشنبه قرار بود با همکارا  شاهگلی جمع شیم که کنسل شد بابایی رفتند دفتر من

ومبینی رفتیم تربیت اما مبینی اصلا دوس نداشت بریم برگشته به من می گه 

برا چی می ری تربیت مانتو می خری...خلاصه رفتیم مگر جای پارک پیدا می شه به زحمت

تونستیم یه جای پارک پیدا کنیم و رفتیم  کلی

گشتیم اصلا نتونستم چیزی بخریم  برگشتنی حتما باید می رفتیم پاساژ جدید که پله برقی

داره یه باربالایه بار پایین می ره برمی گردیم البته اگه رو بدی تا شب با 

پله با لا پایین می ره....برگشتنی مبینی هی می گه نوشیدنی می خوام بستنی و نون

 می خوام  دوجور نوشیدنی خریدیم واومدیم خونه بعد از کمی استراحت بلند شده گیر

داده که من می خوام ارین کاربکنم یه کمی گذاشتم

بازی کردی و باب اسفنجی که شروع شد دست از سر لپ تاب برداشتی .

مبینی این روزها خیلی حاضر جواب شده هرچی می گی یه جوابی می ذاره توی بشقابت

"یه چیزی مثلا یک تکه از یک اسباب بازی رو ور می داری تشبیه به یک

 چیزی می کنی مثلا این سونیک منه اونقدربا اون ور میری با اون اونقدر حرف می زنی که

نگو .همینکه اخبار شروع می شه صداش هم بیشتر می

شه هم یک ریز شروع به حرف زدن با خودش می کنه انگار نه انگار ....کلافه

نابودگر خودکاره امکان نداره یه خودکار گیرش بیاد ازدستش سالم دربره

کاربا لپ تاب و تبلت و موبایل و عکاسی و فیلمبرداری و کارتون وکتاب خوندن رو خیلی

دوس داری وقتی ازیه شخصیت کارتونی خوشت می اد دیگه همش 

می ری تو جلد اون شخصییت .

رفته توی حموم یه تکه از لیف افتاده روی چاله می گه

 مامانی تار عنکبوته می گم کو می بینم از لیف کمی که کنده شده افتاده اونو 

می گه می گم از لیف کنده شده از لیف بابایی "اخه بابایی عنکبوته

خودش اونهم تارشه خخخخخخخخنده

توی کتاب کتی" کتی با هویج دوس می شه و هویج که می خوره زود خوب می شه دیگه

مریض نمیشه خیلی روی پسرم تاثیر گذاشته منهم  هویج رو درسته پخته

 بودم گرفته دستش می خوره می پرسه

خرگوش چطور هویج رو بادستش می گیره و می خوره یا می گه مامانی دریا چرا رنگش ابییه

 سوال   پلنگ چی می خوره شعر خوندن وشعر گفتن و عوض کردن شعرهایی

که خوندی رو خیلی دوس داری بعد برمی گردیم می پرسیم این شعر از کیه با افتخار

سینه سپر می کنه می گه مال خودمه"خودم گفتمخنده

بهترین مبلغه وقتی یه تبلیغی رو توی تلویزیون  می بینه همش اونو تبلیغ می کنه می گما

اگر شرکت هاببینند که این پسرما چطور رایگان براشون تبلیغ می کنه چقدر مشتری 

می تونن جذب بکنند که نگوونپرساوه

 شب داشتیم می خوابیدیم اومده توی تخت مامانی که من می خوام پیش شما بخوابم می

گم نه نمیشه هرکسی باید توی تخت خودش بخوابه اگه شما تو تخت من بخوابی 

منهم می رم توی تخت شمامی خوابم مامانی ببین اینجا دوتا بالش هست یکی مال من

یکی مال شما می گم نه .دوتاست اما مال

مبینی نیست پس مال کیهسوال می گم مال باباییه یواشکی از تخت اومد ند پایین رفتند 

گرفتند تو ی تخت خودشون خوابیدندخواب افرین باهوش منفرشته

شب موتورش شارژش تموم شده بود بابایی زده بودند شارژکه صبح وقتی دیدند شارژشده

چنان ویراژمی داد که من سونیکم ببینید چه باسرعت می رم میره روی موتور می پره پایین

که من سونیکم پر قدرت باسرعت

روز جمعه داشتیم می رفتیم برای گردش و خرید برا شازده یه شیشه شیر دادم

داشت توی ماشین می خورد یه سئوالی کرد من نفهمیدم برگشته می گه 

شنیدی یا نه می گم شنیدم اما

نفهمیدم چی گفتی یه بارهم بگو برگشته می گه باید جواب می دادی حرفو یه بار می

گن خب گوش می کردین.خخخخخاوه

شب داشتم براش قصه می خوندم رسیدم به خرگوش و هویج از من می پرسه اون هویجه

غذای خرگوشه خودش هم ویتامین دار ه اما ما ماکارونی می خوریم ماکارونی از ارد

درست میشه اما ویتامین نداره خوشمزه

شنبه صبح طبق معمول باید می رفتیم مهد کودک اما امروز پسر خوشگلم دیگه نق نزد 

مثل اقارفت توی کلاسش برگشتنی می پرسم کلاس چطوره می گه خوب

بود دیدم یکطرف لباسش

خیسه مبین چرا لباست خیسه می گه خوردم تشنه بودم خوردم پسرم توی

کیفت اب بود از خانم مربی می خواستی بهت اب می دادند چرا اینکارو انجام دادید

 نه من از خانم مربی خواستم ولی ندادند براش ابمیوه خریده بودم

 گذاشته بودم روی صندلی که سورپرایز بشه اخه می دونم خیلی تشنه می شه

 توی راه کارهایی که انجام داده بودند رو تعریف می کردندرفتیم توی حیاط بازی          

کردیم رفتیم استخر توپ ورفتیم اتاق بازی کلی بازی کردیم مبین جان خوش گذشت ؟ایه

بازم فردا بیاییم اااانننه تا رسیدیم خونه لیلا هم با باباش اومدند به لیلا می گه بیا بریم 

خونه ما باهم بازی کنیم لیلا میگه نه من درس دارم باشه 

برو کاراتو انجام بده بعدا بیا باهم بازی کنیم 

اینهم چند قطعه عکس از این روزهای مبینی

 


 

 

 

امروز نیر جون زنگ زدند که مبینو فردا بیارین که توی مهد جشن داریم گفتم باشه چون

فردا منهم می رم مدرسه حتما می اییم 

امروز بدون دردسر گل پسرم راضی به رفتن شدند اخه می دونست جشن می گیرند

براشون بخاطر همین راحت رفتند مهد...شازده اماده رفتن به مهد روز جهانی کودک

 

 

 

 

 **روز جهانی کودک برتمامی کودکان مبارک**

 کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای اب است

کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است

کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است

کودکی لاله  ی سرخ است به باغ  امید

  *****پسر عزیزم روزت مبارک*****

 

 

 مبینی رو گذاشتم مهد رفتم مدرسه "برای روز کودکش یه دونه ماشین خریده بودم

که ببرم توی مهد برگشتنی سورپرایزش کنم اینهم ماشینی که برا پسرم خریده بودم

 

 

ا

 .

که بابایی زنگ زدند که من رفتم سرراه

مبین رو برداشتم می ریم خونه کمی بعد زنگ زدند که مبین می گه گوشم

درد میکنه داره گریه می کنه چیکارش کنم

 با شه نیم ساعت بعد می ام .وقتی رسیدم خونه دم در مبین اومده

بود پایین که مامانی گوشم درد می کنه باشهبریم دکتر بردیمش  

کلنیکدکتر گفتند عفونت کرده ودارو تجویز کردند اومدیم خونه

ناهارو خوردیم ومبینی خیلی خسته بود گرفت خوابید و

بیدار شدنی اماده شدیم کهببریم متخصص گوش و حلق

که ببینیم چی می گن دوتا قطره و سه تا شربت تجویز

کردند و یه دونه امپول "رفتیم امپول ر و تو فارابی تزریق کردیم و برگشتیم

خونه کهمبینی تا شامش رو خورد می گه بریم

بخوابیم برام قصه بخون اونهم نه یکی نه دوتا

اوه چند جلد اوردیش مامانی ...خلاصه خوندیم کشید تا

ساعت 11:30 دیگه وقت خوابه

منهم صبح باید زود بیدارشم یه بوس یه بغل برو توی اتاقت بخواب

مبینی منو بغلت بگیرببرم توی تختم من نمی تونم

 برم بردم توی تخت اش گرفت وخوابید

صبح روز سه شنبه دیدم چنان عمیق خوابیده دلم نیومد

بیدارش کنم سپردم به بابایی

که هر موقع بیدار شد ببره مهد اونهم دیده بودند که وضعیت خوبی نداری به

مهد نبردهبودند اومدم خونه دیدم چنان مظلومانه نشسته قربونش برم

 که دلم سوخت.

عصر روز سه شنبه قرار بود مادربزرگ مبین بیایند خونمون

مبینی چه کیفی می کردندمن که اماده شده بودم

داشتم می رفتم سراغ مادرم که بیارم خونه مبینی دست

وردارنبود که منهم می خوام بیام منهم می خوام برم مادربزرگو

 بیارم لباس پوشوندیمو باهم رفتیم سراغ مادربزرگ

 و مادربزرگ رو دیدیم رفتیم سراغش دیدم با خانم م داره

می اد خانم م هم معلم ادبیات من بودند و هم معلم مادربزرگ

بودند و هم همشهری وهم فامیلمون هستند بعد از سلام

 واحوال پرسی باهم اومدیم ایشون رو هم رسوندیم

به مقصد شون و خودمون هم اومدیم خونه مبینی چه ذوقی

می کرد مامانی اومده تابره دکتر .مادربزرگ خسته و مریض وبی حال

این پسر ما هم دس وردار نیست گاه

کتاب می اره گاه اسباب بازی می اره که بیا با هم بازی کنیم

بیچاره رو از روی تخت

کشون کشون می اره اینور اونور  که بیا اینو ببین اونو ببین و ...

 

صبح روز چهارشنبه با مادرم راهی مطب دکتر شدیم و دکتر

معاینه کردند و ام ار اینوشتند رفتیم بیمارستان شمس و

ام ار ای شدند و رفتیم کمربند هم گرفتیم و

برگشتیم خونه و صبحانه خوردیم و ناهارو اماده کردم و رفتم

مدرسه و برگشتم ناهار وخوردیم و استراحتی کردیم

 و رفتیم شکسته بند و ... اقا بیا حالا داروها مگر گیر می اد

خیلی گشتیم تا فقط 40 تا شو پیدا کردیم ساعت 7 رسیدیم

خونه که با خاله ایناهماهنگ کرده بودیم که برگشتنی

مامانو هم از خونه ما ببرند کهبیا و قیافه مبینو ببین

که نرن یه شب دیگه بمونن خونه ما و... اونا هم ساعت 10

 اومدند و برگشتند خونشونگل پسرم خیلی ناراحت شدندناراحت

 

پنج شنبه  صبح رفتیم اداره مامانی "تا مامانی کاراشو انجام

بده مبین توی اتاق تربیتبدنی گرفت تخت خوابید

و منهم رفتم سراغ کارای دیگه ام برگشتم دیدم هنوز خوابه

بیدارش کردم رفتیم ابوریحانو گشتیم وقتی به مغازه شیرینی

فروشی ترک می رسیم

حتما یه چند تا از اونا می خره توی راه می خوره بعد از سه راهی ابوریحان دیگه

شازده خسته شده بودند سوار تاکسی شدیم اومدیم خونه.

 

روز جمعه 19 مهرماه ازصبح  هی می گفت منو ببر پارک تقریبا

دو هفته ای هست که

نرفتیم پارک بعلت بیماری خودش چرا که وقتی یه کمی

می خواد بازی کنه خیسعرق می شه بخاطر همین نمی بردمش

 که دوباره مریض نشه بخاطر همین گفتم

باشه بعد از ناهار می گیریم می خوابیم بیدار شدنی می ریم لاله پارک .

رفته گرفته خوابیده  همینکه بیدارشده تو خواب وبیداری می بینه که منو بابایی بیداریم

برگشته می گه مامانی تو پول داری منو ببری لاله پارک می گم عزیز دل مامانی مامانی

برای هر کی وهرچی هم پول نداشته باشه برای شما یکی حتما پول داره شما اصلان نگران

چیزی به اسم پول نباش این حرفو دیگه نزن من برای شما همیشه پول خواهم داشت

باشه.منتظر شدیم تا بابایی کارش تموم شه بریم اخ اخ چقدر شلوغ بود جای سوزن

انداختن نبود خلاصه رفتیم اول گفت سوار قطار شد دید که باید تنهایی باید سوار بشه

گفت من نمی خوام طبق معمول می گفت بریم بعدا سوار می شم حالا رفتیم پارک شادی

سر هر وسیله بردم اینو نه اینو نه خلاصه چندتا ماشین و بولینگ و سونی بازی کردی و

چند تا هم عکس گرفتیم و خارج شدیم داشتیم دور می زدیم برگشته می گه مامانی یه

پارک دیگه اونجاس مامانی همون پارکه دیگه اخیش رفتنی خیلی شلوغ بود ندیده بود از

کجا رفته واز کجا بیرون اومده بود خیلی دیر وقت برگشتیم خونه .

اینهم از لاله پارک :

اول رفت سوار قطارشد فکر کرد منهم پیشش می نشینم زهی خیال باطل زودی اومد 

پایین که ترسید گفت باشه بعدا سوار می شم بریم چیز دیگه

 

 

 

 

 

 

 

 

 تمامی لگوها رو ورداشت گذاشت جلوش همه بچه ها موندن هاج و واج

یکی یکی بلند شدندرفتند صندلی براش خالی شد

 

روز شنبه من ناهارو پختم بایستی می رفتم مدرسه گفتم مبین می خوایی بری مهد بازی

کنی شمارو بذارم مهد واز اونجا برم بازارمبینی قبول کرد باهم رفتیم مدرسه از اونجا مبینو

گذاشتم مهد و ماشینو گذاشتم جلوی مهد که بابایی بیاد ماشینو ببره تعمیرگاه ومنهم با

تاکسی رفتم و بابایی ساعت یک اومده بودند سراغت منهم ساعت 13:30 رسیدم خونه

وغذای سفارشی شازده رو دادم خوردند طبق معمول مامانی خیلی خوشمزه هستخوشمزه

دستتون درد نکنه رفتیم که کمی استراحت کنیم مارو نذاشت بخوابیم تق تق نجاری و

جوشکاری و تعمیر گاه و... شروع به کار می کنه ما که نتونستیم بخوابیم اومد روی پای من

دراز کشید و خوابید عصری لیلا اومدند دیدند مبین خوابیده رفت دوباره اومد سی دی اورده

بود که اوردم نگاه کنیم سی دی رو گذاشتیم و نگاه کردین و پازل هارو چیدید و کمی

کارتون نگاه کردین لیلا رفت .


روز یکشنبه 21 مهرماه صبح باهم رفتیم بازار برای تولد مبینی یکم خرده وسایل تزئینی و

کادویی خرید کنیم  یه کم از وسایل تزئینی و یه دونه کادو بابایی برا تولد مبینی خریدیم و

اومدیم خیلی خسته شدیم عصری هم به پیشنهاد اقای پدر رفتیم برای خرید مبل انتخاب

کردیم و اومدیم تا تصمیم بگیریم که رنگشون چه جوری باشه بعد بریم جهت سفارش .دیر

وقت رسیدیم خونه پسرم برای شامش میگو و سیب زمینی سفارش داده بودند اخه

میدونین پسرم تاج سرم خیلی شکمو تشریف دارند تا گشنه اش می شه سفارش پشت

سفارش که من گشنمه یه چیزی بیارین من بخورمخوشمزه اگه دیر بشه می ره ازتوی سفره

نون ورمی داره می خوره.خلاصه خورد وخوابید

 

روز دوشنبه صبح باید می رفت به مهد کمی زودبیدارش می کنم تا کمی شیر یا صبحانه

بخورونم وبه نظافتش برسم توی مهد براش موردی پیش نیاد اخه پسر مامانی کمی

خجالتی تشریف دارند هر کاری کردم نتونستم بهش شیرو صبحانه بخورونم هم اس کردند

و هم معده اش خالی شد واز طرفی هم خیلی داشت سرفه می کرد براش یه دونه چایی

ریختم راه افتادیم رسیدنی به مهد می گه مامانی من دستشویی می خوام برم گفتم باشه

بیا به خانم مربی سفارش می کنم تا تورو ببرن دستشویی برگشته به من می گه نه نگو

دیگه ندارم من سفارش کردم و برگشتم ظهری بابایی اومده بودند سراغت خانم مربی گفته

بودند شلوار مبینی خیلی تنگه می خواین از مهد براش لباس بدیم بعد از برداشتن مبینی

اومده بودند سراغ من حرفای خانم مربی رو به من که گفتند گفتم اخه من تازه براش

شلوار خریدم و خودش هم شلوارش کشی چطور شده یه هفته ای کوچک شده من

نفهمیدم تا رسیدیم خونه دیدم مبینی دیگه داره می میره به زور خودشو انداخت خونه مبین

چه خبره چی شده مامانی داره می ریزه به زور خودشو نگه داشته فرصت وتوان در اوردن

شلوارشو نداشت فکر می کرد اگر خم شه اوضاع خراب می شه حالا فهمیدم که وضع از

چه قراره چرا شلوارش تنگه اینهم از سفارش کردنم حالا اکر سفارش نمی کردم چی می

شد بچه ام از صبح ساعت 7:20 دستشویی داشته تا خودشو رسونده به ساعت 2:10.

اومدیم ناهار خوردیم و مبینی توی مهد خیلی خسته شده بودندهمینکه سرشو گذاشت رو

بالش خوابش برد دو ساعت ونیم خوابید ند.  


 سه شنبه صبح رفتیم مهد "مربی مبینی اومدند که شلوار مبینی تنگه و این حرفا گفتم بابا

من دیروز گفتم بچه ام باید می رفت دستشویی شما قصور کردین بچه ام شلوارش موردی

نداره مشکل بی توجهی از طرف مهده که بچه تا ساعت 2 خودشو نگه داشته شما توجه

نکردین ...باشه حتما یادشون می اندازیم و....ساعت یک ربع به 2 رفتم سراغش مبینی

اومدند باهم رفتیم خونه و خوشحال از اینکه چهارشنبه به مناسبت عید قربان تعطیله.... 

 

  &&&&&& عید قربان برهمگان مبارک&&&&&& 

 


روز چهارشنبه 24 مهر ماه صبح با مبینی رفتیم شهناز تا برای مبینی لباس تولدشو بخریم

بعد از کمی گشتن تونستیم پیراهن و شلوار بخریم  یه دونه بازی فکری مال پاندای

کونکوفو کار خریدیم ومبینی تا چشمش به پیتزای ... بیفته باید بخوره مجبورشدیم کمی هم

از وقتمان رو توی پیتزا فروشی بگذرونیم .

اینهم از خرید های مبینی برای تولدش:

 

 

 

 

 

نزدیکای ساعت 2:30 رسیدیم خونه سریعا رفته سراغ بازییش زودباشین بیایید به من

یادبدید هی می گم نباید می خریدی چون مال 6سال به بالا که می تونه بخونه و بنویسه

هست با اصرار که من اونو می خوام حالا اورده که من بلدم من می تونم و یه سی دی هم

داره برده می اندازه بخونه هی می گیم که اون نرم افزاره توی سینما نمی خونه قبول

نمی کنه که نمی کنه چند باری توی سینما انداخت دید نمی شه اومد که بیا بذار تو

کامپیوتر که من بازی کنم قرار شد کمی استراحت بکنیم بعد از بیدار شدن بذاریم بلند شده

اومده که می رم کامپیوترترت رو روشن می کنم روشن کردیم کمی بازی کرد ودست از

سرم ورداشت تا کارتون نشان داد رفت سراغ تماشای کارتون بعد ش هم کمی بازی کرد و

وسایلش رو به زور جمع کرد چند بار رفت سراغ بابایی که تو بیا جمع کن مامانی می اد می

اندازه سطل زباله تا دید که بابابیی نیومد خودش جمع کرد شامشو دادم خورده مامانی بیا

برام اب بیار فانتا بیار وشیر بیار بخورم تو هم قصه بخون برام من بخوابم می گم دیگه چی

برگشته می گه دیگه هیچی بیا بریم بخوابیم فردا زاد روز تولد ناز دار مامانیه عزیز دل مادر

پیشاپیش تولدت مبارک باشه الهی صد ساله بشی همشه خدا دلت شاد و لبت خندون

وتنت سالم باشه این عکس شب قبل از تولد گل پسرمامانه:

*** مبین جان عزیز دل مامانی تولدت مبارک***

            

 

صبح روز پنجشنبه 25 مهرماه رفتیم کیک تولد و نواقصات رو خریدیم

اومدیم اتاق روتزئین کردیم وکمی استراحت کردیم

 واماده برای جشن کوچک سه نفری مان شدیم 

اینهم مبینی می ره کیکش رو بیاره:

 

 

 

همه وسایلا رو اوردیم شروع به کار کردیم 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)