مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

گذر ایام ابانماه

1392/9/1 22:18
نویسنده : مامان رویا
367 بازدید
اشتراک گذاری

 

اقا مبین                                          

92/08/01

ابانماه هم به سرعت برق و باد خودشو رسوند امروز چهارشنبه مبین رو که گذاشتم

مهد دوربین رو دادم به نیر جون تا از مهد مبینی با دوستاش چند تا عکس بگیرن

برگشتنی دیدم سه تا عکس گرفته بود دستشون درد نکنه زحمت کشیدندکه

اینهم از عکسای گرفته شده:

 

ا

 روز پنجشنبه دوم ابان من کلاس داشتم تا 12 ظهر به طول کشید بابایی داشتند می رفتند

برای بستن قراردادمبینی رو هم گفتم با خودش ببره که تا اونا برسن به پارک محله من

خودمو رسوندم به اصرار مبینی رفتیم پارک امیر کبیر یکی دونفر بیشتر بچه ای نبود کمی

 بازی کرد دید دیگه بچه ای برای بازی نیست برگشتیم مامانی بریم پارک

محله حتما اونجا بچه پیدا می شه می گم مامانی الان هوا سرده کسی

نمی اد پارک برگشتیم پارک محله اونجا هم کسی نبود کمی گشتیم بابایی

هم تموم شده بودند باهم برگشتیم خونه با لب ولوچه اویزان و کلافهکلافه

روز جمعه سوم ابانماه هم من کلاس داشتم از صبح رفته بودم کلاس برگشتم دیدم مبینی

داره کارتون تماشا می کنه عصری داشت با اسباب بازی هاش بازی می کردبابایی اومد

بشینهدید جلوی مبله با پاش هولش داد زیر مبل برگشته به بابایی می گه نابودت می کنم

 به یخ تبدیلت می کنم چرا اسبا ب بازیهامو اینطوری کردی...

بابایی دیدند ملوسکم ناراحت شدند بلند شدند با هاش بازی کردند که از دلش دربیاره داد

می زنه مامانی بیا منو از دست بابایی نجاتم بده داره منو می خوره...

روز شنبه چهارم ابان صبح بابایی دنبال قفل وکلید و اچار می گرده مبینی از اینجور

 وسایلها خیلی خوشش می اد از توی وسایلها یه موبایل و یه انتن و یه بسته

مدادرنگی و...چند تا چیز دیگه پیدا کرده بابایی می گه مبین برو پی کارت اخه می ذاری

 من ببینم دنبال چه چیزی می گردم مبینی می گه ::اخه من عاشق

این چیز میزا هسسسسسسسسسسسستمقهقهه

عصری رفتیم عکس تولد مبینی رو  از اتلیه بگیریم البته قرار بود سه شنبه اماده بشه

که ما نتونسته بودیم بریم که خودشون بدون نظر ما چاپ کرده بودندکه اصلا خوشمون

نیومد از اونجا هم رفتیم برا بابایی موبایل بگیریم که شازده وقتی میرسه به خیابون شهناز

همیشه گشنه اش می شه که بره پیتزا بخوره هی توی موبایل فروشی می گه من

  گشنه ام خلاصه خیلی ابروریزی کرد همه نگاه می کردن و به شیرین زبونیهات می

خندیدنو من حرص می خوردم همونجا عکسشو گرفته دستش میگه بده 

خودمو نگاه کنم اخه من خودمو خیلی دوست دارم تو رو هم خیلی دوس دارم بخاطر همین

 فقط .فروشنده وخریدارا  نگو همه گوش داده بودند به صحبت های ما دیدیم

 همه زدند زیرخنده اما مبینی انگار نه انگار خلاصه بعد از خرید وپیتزا خوردن برگشتیم 

خونه که مبینی تا صبحنه خودش خوابیده بود نه گذاشت من بخوابم صبح که بیدارشده 

می گم دیگه پیتزابی پیتزا تا صبح نذاشتی من بخوابم اینهمه پول بده و بیداری

 هم بکش دیگه من نیستم

می گه همشو خوردم فقط یه ذره اش مونده بود یه قاز همین دیگه .از بس که خوشش

می اد زیاده روی می کنه تا صبح یا دل درد می گیره یا اب می خوادش.

ظهری رفته بودیم شهناز خرید از اونجا هم رفتیم پاساژ سهند یه دونه

اسپیکر هم واسه مبینی گرفتیم که رادیو هم داره ساعت 3 برگشتیم خونه

بعد از ناهار خواستیم دراز بکشیم مبینی دلش می خواست انگری برد و برش

میوه بازی کنه که نذاشت یه کمی استراحت بکنیم بابایی از مبینی می پرسه

داری چیکار می کنی می گه هیچی دارم انگری برد بازی می کنم شما 

کاری با من نداشته باشین.... داشت کارتون تماشا می کرد که لیلا اومد کمی

بازی کردند لیلا رفت هی می گه من با کی بازی کنم ....

روز جمعه دهم ابان من صبح باید می رفتم کلاس. بابایی هم مسافر بودند هی زنگ می

زدند که کجایی کی می ایی من کارنا تمام دارم اگه می شه کمی زودبیا ساعت 11:30

دقیقه رسیدم خونه بابایی رفتند خوشبختانه دوستای بابایی هم کمی دیر اومدند

 ساعت 8شب بابایی رفتند پیش دوستاش تاباهم برند. جیگر مامانی اصلا

 دلش نمی خواست از بابایی دل بکنه اما چیکارش میشه کرد باید می رفتند 

پسر گلم خیلی ناراحت بودند اما اصلا به روی خودش نیاورد مثلا که قبول

کرده بودند ...                 امشب برای اولین بار با بزرگ مرد کوچیکم تنهایی

خوابیدیم هی می پرسیدی مامانی بابایی کی می اد تکیه کلام مبینی :الان هان الان

 می گم هان مبینی می گه هان نگو با دهانت بگو ایه بله ایه می گم نه چند شب 

می خوابیم بیدار می شیم بابایی می ایند ...     هرموقع بابایی زنگ می زنند

 فقط یک کلام می گه بابایی بیا بیا دیگر چیزی نمی گه حالا دو روز اول

می گرفت می گفت بیا بیا الان دیگه صحبت نمی کنه به من می گه تو بکو بیا ...می گم بیا

خودت بگو زود بیاد نه تو بگو....

روز شنبه همش توی خونه بودیم مشغول کارهای خونه بودیم یه سروسامانی به اتاق

مبینی دادیم که اسباب بازیهاش خیلی بهم ریخته بود که این ناز گلم وقتی بابایی

 خونه هستند خودشولوس می کنه کارهای خودشو خودش انجام نمی ده

 یا می بره سر جاش نمی ذاره همیشه اتاقش بهم ریخته هست الان چند روزیه

 که اتاقشو مرتب کردیم خودش می بره می اره همه اسبا بازی

هاشو بعد بازی سر جای خودش می ذاره.بعد باغ الفبا رو باهم بازی کردیم و روز مون به

پایان رسید شب هم طبق معمول چندین جلد کتاب رو باید می خوندیم تابخوابیم ....

                               

روز یکشنبه 12 ابانماه ساعت 10 من جلسه داشتم دارم به مبینی می گم می مونی توی خونه

مامانی بره جلسه و برگرده مبینی با اعتماد کامل می گه باشه تو برو زود برگرد

 منهم می شینم کارتون نیگاه می کنم تا برگردی من می گم مامانی اگر دستشویی

 داشته باشی چیکار می کنی؟

مبینی خودم می رم. من می گم اگر کسی درو بزنه چیکار می کنی ایا دررو به روش باز

می کنی یانه؟ ایه باز می کنم ببینم لیلاست شاید لیلا باشه می گم لیلا الان رفته 

مدرسه خلاصه ده دقیقه مونده به ده با اصرار مبینی که من می خواهم کارتون لاک پشت

های نینجا رو نگاه کنم تموم شه بریم نه باید بریم دیرمون می شه رفتیم نرسیده کمی

نشسته بودیم که هی می گه مامانی بریم خونه یه دونه ابمیوه رو نصفه ونیمه خورد دیدم

 دیگه نمی شینه بردم حیاط کمی گشت زدیم وبرگشتیم مجبورشدم موبایلمو بدم 

تا بااون مشغول بشه نشسته "ایستاده "خوابیده با اون موبایل بازی کردین دیگه

 یواش یواش داشت حوصله ات سر می رفت جلسه رو ترک کردیم رفتیم از

پاساژسهند دی وی دی بخریم که فیلم های مبینو رایت کرده بودم ناقص بود بعد از کلی                  

گشتن تونستیم یه جای پارک پیدا کنیم وبریم بگیریم. 

توی پاساژ داشتیم می گشتیم مبینی می گه

مامانی برام پلی استیشن می خری؟ می گم نه برای تو زوده کمی بزرگ شو. باشه من

بزرگ شدم دیگه ببین! می گم مبین پلی استیشن مثل گیم های لب تابه می ریم خونه

می دم بازی کنی مبین می گه باشه بریم خونه بده بازی کنم قربون اون فهم وشعورت 

بره مادر فدای شیرین زبونیهات بشم که دل هر رهگذری رو می بردی با اون

شیرین زبونیهات وقتی می گفتی مامان برامپلی استیشن می خری؟

بعد از خریدن  برگشتیم یه کمی خرید دیگه هم کردیم (برای مهد مبین

لازم داشتیم) نزدیکای ساعت دوونیم رسیدیم خونه ناهارمون اماده بود خوردیم کمی

استراحت کردیم مبینی همینکه سرشو گذاشت روی بالش خوابش برد از بس 

که خسته اش کرده بودم قربونش برم...                                                       

خیلی پسر خوبیه در هر زمینه بامن راه می اد و همکاری می کنه بعضی وقتا رو هم نگو

اگر گیربده ها دیگه دست وردار نیست که نیست... عصر هم ساعت 6 بیدارش 

کردم کمی کارتون واسباب بازی "بازی کردی و اتفاق خاصی نیافتاد شب موقع خوابیدن

 به مبینی می گم مبین بیا زودبخوابیم که فردا باید صبح زود بریم مهد کتابهاشو

 خوندم تموم شده برگشته به من می گه مامانی نریم مهد

مبین چرا ؟می گفتی که مهد خوبه چطور شد حالا می گی نریم می گه من از خانم معلم

خوشم نمی اد نریم ازش می پرسم از چیش خوشت نمی اد از اون یکی 

خانم معلم خوشم نمی اد م می گم دوتا خانم معلم دارین ایه از کدوم خوشت نمی اد 

از اون یکی مامان از چی خانم معلم خوشت نمیاد از خودش .حالا از کدوم خوشت نمی اد

از لاغره خوشم می اد خلاصه قانع شد که فردا هر طور شده باید بره مهد .

                                       

روز دوشنبه بلند شده خودشو اماده می کنه بره مهد رفتیم ظهری ماجرا رو با معاون مهد

در جریان  گذاشتم گفتند حالا یه دونه کادو بگیرین بدیم ببینیم چطور می شه

 عصری با مبین رفتیم هم اسپیکررو نشون بدیم و یه دونه هم اداپتور بخریم و برگردیم

 از مشروطه برای مبین یه کادو بخریم که مبین یه دونه اتاری خریدو یه دونه دوربین خرید 

ومنهم یه دونه ماشین مسابقه براش خریدم البته (مخفیانه). ولی شک کرد همش می گفت

 اون چیه برا منه مال منه می گم چی .خلاصه برگشتنی که رفتیم از ارک یه

 دونه اداپتور بخریم موقع برگشتن خیلی گشنه بود از جلوی جیگری رد

می شدیم می گه مامانی بوی چی می اد می گم نمی دونم مامان بوی جیگر بریم بخریم

خلاصه خریدم بردم ماشین گفتم چون دیره بریم خونه بخور نشسته 

بود جلو وقتی دید من غذا رو گذاشتم پشت اومدم سوارشم مثل گربه پریده رفته عقب

نشسته که من گشنه ام گفتم ماشینو تازه تمیزکردیم ممکنه بریزه بذار از اینجا بیایم

 بیرون بریم بدم بخور نه خلاصه چندتا یواشکی برداشته میخوره می گه مامان خیلی

 خوشمزه هست برگشتنی توی شهناز بابایی زنگ زدند ومنهم خاطر

جمع شدم چندتا لقمه هم برا مبین گرفتم خورد تا برسیم خونه لباس در نیاورده رفته سراغ

غذالباسشو در اوردم وغذاشو دادم خوردو رفت پی بازیش کمی کارتون وبازی کرد 

منهم کارامو انجام دادم رفته باغ الفبا رو اورده که بیا باهم بازی کنیم می گم مبین خودت

 بازی کن تا من خیلی وقته وبتو اپش نکردم نه بیا باهم با هم بازی کنیم اخه من می زنم

صدای رنگین کمان نمی ده مبین صدای رنگین کمان چطوریه با دهنش یه صدایی

در اورد بازهم نفهمیدم بازهم تکرار کردند اخر سرفهمیدم که منظورش اینه که وقتی سئوال

می پرسه اگر جوابت صحیح باشه یه صدای مخصوصی می ده منظورش اون بود خلاصه کمی

کردیم بازی ومنهم کمی وب گردی کردم و کتاب قصه های مبین رو خوندیم گرفتیم خوابیدیم.        

                                                  

روز سه شنبه صبح بیدارشده می گم مامانی تا من صبحانه ام رو می خورم شما هم

جوراباتو بپوش و شلوارتوهم بپوش .مثل یه فرد بزرگ قشنگ گرفت جوراباشو به هر

 جون کندنی پوشید و بعدش هم شلوارشو تا نیمه پوشید نصف و نیمه کمک

خواست منهم کمک اش کردم تا کاملش کنم فداش بشم چشم نخوری ایشاالاه خدا

همیشه حافظت باشه. کادویی رو که گرفته بودم روکادو پیچش کرده بودم

 ورداشتم ببرم این ناقلا دیدند راه افتادنی چشمش افتاد اون انگری برد مال منه 

می گم اون انگری برد نیست صدایی اومد از توی راه

پله فکر کرد لیلاست حواسش رفت پی صدا دیگه سراغش رو نگرفت می ره جلوتر از من

که من دررو باز می کنم رفتیم سپردم مهد خودم هم رفتم مدرسه "زنگ اخر 

دوست وهمکارم توی مدرسه ناهار نذری کرده بودند غذا رو که دادند رفتم دیدم بچه ها

 بعضی هاشون سرویسشون زودی برده به معاون مدرسه اطلاع دادم و زودی اومدم 

سراغ مبین دیدم کادو رو داده اند به مبین وایشون هم خوشحال وسرحال اومدند بیرون

 مامانی کادو دادند ببین تشویقش کردم واومدیم خونه طبق معمول توی راه تعریف می کرد

که توی مهد چی خورده چی کارا کردندناهارمونو خوردیم عصری رفتیم بیرون مبین 

توی راه طبق معمول یواش یواش داشت خوابش می گرفت گفتم مبین نخواب

داریم می رسیم چند بار گفتم برگشته به من می گه نه دارم بیرونو نیگاه می کنم اخر سر

دیگه مغلوبش می کرد گفتم مبین نخواب می گه نه خوابم نمی اد من بازیم

 می اد کارتونم میاد ....خخخخخخخخ رفتیم کارامونو انجام دادیم برگشتیم خونه وارد که 

شدیم لیلا درو بازکرد مبین خیلی خوشحال شد توی حیاط مامان وخواهرش داشتند گل

 می گاشتند من هم بااونها خوش وبشی کردم وایستادم کمی مبین با لیلا

 بازی کردن اومدیم خونه داشتیم کارتون نیگاه می کردیم که فرزاد زنگ زد اگه هستین

 می ام خونه مبین به من می گه بابا به فرزاد زنگ زده بیاد می گم نه می

گه تو زنگ زدی فرزاد بیاد می گم نه فرزاد خودش زنگ زده که من می ام چون بابایی

رفتنی گفتنتد اگه نمی خواین تنها بمونین فرزادو بگین بیاد اینجا این ناقلا از اونجا یادش

 مونده بود اینو به من میگفت فرزاد اومد خیلی با فرزاد بازی کرد و قصه براش خوندم می

گفت خوابم نمی اد چیکارکنم میپرسم چرا خوابت نمی اد می گه شکممو بزن بیاد بیرون 

من بخوابم لباسشو بالا زدگرفت خوابیدخوابهای خوش ببینی شیرینی زندگیم خیلی 

دوست دارم عزیز دلم.این روزا مبین خیلی شیرین زبون و...شده وقتی ازغذایی خوشش 

می اد برمی گرده می گه مامانی دستت درد نکنه خیییلی خوسمزه اس                                                                                      

یا هر چیزی یا حرفی می زنی درجوابش می گه برو بابا نه پسر

 

 

دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت

با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد                     در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد

ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد                  شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد

 

احساس كرد از همه عالم جدا شده ست

در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست

 

در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت          وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت

وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت                   مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت

 

باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاست

شاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست

 

بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت                      دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت

يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

 

حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند

دارد غروب فرشچيان گريه مي كند

 

با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد                   بر روي خاك وخون بدني را رها كشيد

او را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد                        حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد

 

در خون كشيد قافيه ها را، حروف را

از بس كه گريه كرد تمام لهوف را

 

اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت

اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت                 خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت

 

بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود

او كهكشان روشن هفده ستاره بود

 

خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن...         شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن...

 

در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كس

شاعر كنار دفترش افتاد از نفس

 

سيد حميد رضا برقعي

 
    

 
    

از دلهایمان برای حسین بگوییم

»» شعر محرم

محرم ماه الفت با جنون است

چراغ کوچه هایش بوی خون است

محرم حرمت خون است و خنجر

تلاطم می کند حنجربه حنجر

دل من فدای دو دست اباالفضل

به قربان چشمان مست اباالفضل

ربود از همه ساقیان گوی سبقت

به چوگان دل ناز شست اباالفضل

غم ِ زهرا مرا سوز درون داد

دم ِ حیدر به من شور جنون داد

حسین آمد به زخم دل نمک ریخت

مرا با شور عاشورا در آمیخت

مرا سودای زینب در به در کرد

نصیبم جرعه ای خون جگر کرد

ز فرط تشنگی بی تاب گشتم

عطش دیدم ز خجلت آب گشتم

چه ها گویم ز مَشک تیرخورده

ز دست ساقی شمشیر خورده

به خاک افتاد مشک از دست ساقی

دو عالم پر شد از بوی اقاقی

مشامم پر شد از داغ شهیدان

که می گردم بیابان در بیابان


نویسنده متن فوق: » مجتبی مقیمی


    

روزچهارشنبه من می رفتم مدرسه مبین رو باید می ذاشتم مهد .مبینی می گه من رو ببر

پارک قول دادم اگر حالم خوب بشه می اییم خونه عصری بریم خونه مادر بزرگ اگر نه 

می برم پارک اومدیم بابایی زنگ زدندند که ما کارمون تموم شده ساعت 3 راه 

می افتیم صبح ساعت 8 خونه ام ماهم اومدیم ناهارمونو خوردیم کمی دراز کشیدیم 

مبین داشت کارتون تماشا کرد و لیلا رو صداکردچون کیمیا دختر همسایه پایینی خونشون

 بودند گفت نمی ام کمی بعد می ام مبین همچنان سرگرم بازی و کارتون ونقاشی

 و کتاب خوندن و شب بخیر

 

روز پنجشنبه گل پسرم صبح کمی زود از خواب بیدارشده بود نمی دونم از خوشحالی بود

یا چی تازه داشتیم صبحانه اماده می کردیم که بخوریم یه هو در به صدادر اومد

 مبینی سریع پریددرو واکرد دیدیم بابایی با یه دونه نون سنگک پشت دره مبین

 خیلی خوشحال شدنمی دونستند چیکار کنند اومدیم صبحانه خوردیم و مبین از موقعی

 که بیدار شده بودند همش نق می زد اصلا حوصله نداشت نگو مریضه هی می گه وقتی

سرفه می کنم سرم درد می گیره مامانی جای دیگری از بدنت هم درد می کنه ؟

 نه فقط وقتی سرفه می کنم سرم درد می کنه فقط همین بابایی هم که کارهاشو

 که کردند مهمانهاش توی هتل بودند باید می رفت پیش اونها

عصری دیدم لپهای عشقم گل انداخته دمای بدنشو که گرفتم دیدم  بعله اقا از صبح

بخاطر اینه که نق و نوق می کردند زنگ زدم بابایی با مهمونهاش توی ٢٠٠٠بودند

اونارو اونجا گذاشته اومدند شازده رو رسوندیم دکتر .دکتر گفتند اره گلوش کمی عفونت

کرده دارو تجویز کردند وبرگشتیم همه داروخانه های مسیر و گشتیم داروهاش

 رو پیدا نکردیم اومدیم خونه تا بابایی برگرده از داروخانه دانشگاه دارو هاشو بگیره که

 اونجا هم نبوده ایرانیشو گرفته بودند طبق معمول یکی از شربت هاشو نخورد یعنی 

نتونست بخوره ولی اون دوتای دیگه رو با هزار مصیبت دادم تبش کمی پایین اومد 

اما هی تبش بالامی رفت اوردم پاشوره کردم بازهم نشد اوردم حوله خیس رو روی 

شکمش می ذارم می گه مامانی هرکاری می کنی بکن اما حوله رو نذار وقتی حوله رو 

روی شکمم بذارین من خوابم نمی بره خلاصه روی پاهاش گذاشتم روی پاهام نذار فقط و

فقط بذار روی سرم گرفت کمی خوابید اما از شدت تب هی بیدار می شدند صبح که 

شد تبش قطع شداما سرفه کردنهاش هنوز ادامه داره ....قبل از خوابیدن

 جیگر بلند شو اسبا بازی هاتو جمع کن بریم بخوابیم باز رفته به بابایی می گه بیا باهم 

جمع کنیم می گم مامانی خودت باید جمع کنی می گه: اخه من خسته شدم

بس که دل بسته شدم خخخخخخخ....بلند شو جمع کن می گه :من با قدرت نفرینم تورو

می کشم  خخخخخخخ.....خلاصه بابایی جمع کردند.

به بابایی می گه:بابایی زود باشین بیا جمع کنیم بابایی می گه نه خودت باید جمع کنی به

 بابایی می گه:شنیدر بازهم می خواهی پیغام مرا پس بگیری!!!!!

از مبینی می پرسم بزرگ شدنی می خواهی چیکاره بشی می گه :دکتر

می پرسم مبین دکتر چی می شی می گه:دکتر لونی تویز خخخخخخخ.......

روز جمعه هم فقط مبلمان خونه رو دادیم به سمساری و منتظر مبلهای

جدید مون بودیم که چند وقت پیش سفارششو داده بودیم کشید به ساعت 7 مبینی

رو زمین نمی نشست که کجا باید بشینم شیشه شیرشو دادم که برو دراز بکش بخور می

گه چطوری اخه کاناپه من نیست چون من با اون یاحتم(راحتم)می گم باشه برو یه بالش 

بیارروزمین دراز بکش بخور رفته بالش اورده داشت می خوردکه مبلها رو اوردند

 به کمک مبین چیدیم من دیگه از کمر درد داشتم می مردم خلاصه با کمک هم تونستیم 

خونه رو اماده کنیم امروزمون هم بدین گونه به پایانش رسید

روز شنبه هم مبینی از وقتی که از خواب بیدار شده بودند گیر داده بودند که حتما من باید

گیممو بازی کنم سی دی رو ورداشته هی می اد می گه بیا سی دی مو بذار می گم نه

می ره به بابا یی می گه ایشون هم قبول نکردند خلاصه به اصرار زیاد گذاشتیم

 کشید به ساعت 2 تا کارتون باب اسفنجی شروع شد دست از سرم ورداشتند ومن 

کمی وبگردی کردم و بازی کردیم وبا مبینی نقاشی کردیم و خلاصه همش توی

 خونه بودیم وشب هم باکتاب شعری که ازمهد داده بودند خوندیم وشب بخیر

 و بوس و لالا یی می گم مبین جونم می دونی مامان چقدر

دوستت داره می گه ایه می پرسم که چقدر می گه قد یه دنیا می گه منهم می گم چی

توهم می گه مامانی منهم تورو خیلی دوستت دارم قد یک دنیا "اندازه ینگین

 کمون (رنگین کمون)قد شهر بازی دوستت دارم

 

روز یکشنبه صبح مبین بازیهاشو کردند و کارتونهاشو نگاه کردند عصری رفتیم بیرون مبین

اصلا دوس نداره زیاد بیرون بره برگشته می گه من دوس ندارم برم بیرون نریم بیرون من

 خونمونو خیلی دوس دارم خلاصه رفتیم به طرف دروازه برگشتنی دیگه این ناز نازی گرفت

خوابید نزدیکای خونه بیدارش کرده اومدیم با صدای مبین که منو بگیر بغلت من

 نمی تونم بیام بالا لیلا که صداش کرد اومد بالا لیلا می پرسه تو می ایی خونه

ما باهم بازی کنیم یا من بیام خونه شما مبین می گه لیلا تو بیا خونه ما لیلا اومدند

کمی کارتون تماشا کردند لیلا رفت مبین هم شامشو خورد و خیلی پیله کرده بود که

بازهم می خوام کارتون نگاه کنه که نشد کمی با بابایی بازی کرد می گفت مامانی

 بلند شو بریم برام نوشیدنی بیار من بخورم قصه هم برای من بخون تا من بخوابم

منهم که چندروز بود که ننوشته بودم می خواستم بنویسم نوشتم تموم شد ساعت 11

کارامونو انجام دادیم رفتیم بخوابیم که صبح باید زودی پاشیم

 

روز دوشنبه طبق معمول صبحی مبینی رو بردم مهد و خداحافظی کردم اومدم مدرسه

زنگ اول درس خوندیم از زنگ دوم مراسم عزاداری و احسان و نذری پختن و...

بود که من زنگ اخر با کلاسی درس داشتم که همگی درحال کمک به جمع اوری وسایل 

اشپز خونه بودن که من که کاری نداشتم وسایلامو برداشتم یادم رفت دراتاق وکلیدا

روبذارم خوبه حالا عصرا اقایون می ان سالن و الا باید برمی گشتم تا تابلو برق رو خاموش

کنم چراکه مدرسه هم به تلفن جواب نمی دادند مبین هم برای میان وعده اش ماکارونی

پخته بودم دیگه برای ناهار نمی خواست بخوره که از نذری که اورده بودم خورد و خوابید

خدا قبول کنه .عصری بابایی رو فرستاده بودم از دکتر برای مبین وقت بگیره که نتونسته

بودند زنگ زدم ردیف شد ما هم بعدا رفتیم که خیلی ترافیک بود یک نفر مونده به اخر به ما

نوبت رسید بعد از معاینه وکلی صحبت وبازی با مبین گفتند هیچ مشکلی نیست داروهایی

که دکتر دیگه داده بودند رو هم نده بعدش که فهمیدند من اموزش وپرورشیم در مورد نحوه

همکاری با اموزش و پرورش کردند منهم در مورد نحوه همکاری در حد توانم  توضیح دادم

قرار شد فردا جواب بدم برگشتیم وشام  و وسایل مورد نیاز مون رو هم خریدیم اومدیم

خونه کارامونو انجام دادیم مبین مسواکش رو زدند رفتیم خوابیدیم 

 

روز سه شنبه هم رفتیم مهد مبین رو گذاشتم رفتم مدرسه که یه هویی دیدم که کلیدا

نیست اقایون هم لطف کرده بودند وسایلو گذاشته بودن سر جاشون دست شون درد نکنه

با کلید زاپاس مدرسه درسالن رو باز کردم زنگ اول رو گذروندیم زنگ دو م کل کلاس

نیومده بودند من بیکار بودم رفتم اداره کل در مورد صحبتهای شب پیش که مبین رو برده

بودم دکتر ریه در خواست همکاری با اداره در مورد اسم کودکان صحبت کرده بودم با اقای 

ص در میان گذاشتم قرار شد شنبه مسئو لین بهداشتی برن وبا اقای دکتر در میان بذارن

من برگشتم مدرسه زنگ زدم به بابایی که نگاه کنن ببینند که کلید توی جیب مانتومه زنگ

زدند که اینجاست زحمت کشیدند واوردندودررو بستم زنگ اخر بازهم نذری اورده بودند گرفتم و

اومدم دنبال مبین و اومدیم خونه و ناهار و خوردیم و ما گرفتیم خوابیدیم مبین هم در حین

کارتون تماشا کردن گرفته خوابید ه بود 

بیدار شد و داشت بازی می کرد منهم زنگ زدم به اقای دکتر اطلاع دادم و با مبین بازی

کردیم و کارتون تماشا کردیم ومنهم وب مبین رو اپش کردم مبین  وبابایی هم شیر

 مبین که خراب شده بود تعمیرش کردن و منهم تمومش کردم وشام رو اماده

کردم بخوریم مبین اومد که مامانی گوشم درد می کنه که درد می کنه حالا بیا

و درستش کن حالا این وقت شب چیکار کنیم راه افتادیم بریم کلنیک نخصصی کودکان که

خیابونها رو دستجات عزاداری بسته بودند که کمی در راه موندیم ورسیدیم دکتر معاینه کرد

و گفتند که گوشش عفونت کرده دارو نوشتند و برگشتیم داروها شو دادم گرفت تخت خوابید.

کمی گرفتیم بخوابیم داشت هذیان می گفت من فکر کردم داره خواب می بینه همین که

 دستش خورد به من دیدم اره اقا داره تو تب می سوزه تا صبح پاشوره و ...

فردا هم به مناسبت تاسوعای حسینی تعطیله

تاسوعای وعاشورای حسینی بر تمام شیعیان جهان تسلیت باد

 

║❀║نیایش║❀║ آواتار ها

روز چهارشنبه 22 ابان صبح من خودم هم حالم اصلا خوب نبود پا شدم کمی به نظافت خونه

رسیدم و مبین هم داشت با اسبا ب بازیهاش بازی می کرد وکارتون نیگاه می کردند

ناهارمونو که خوردیم گرفت خوابید عصر ساعت 6:45 دقیقه بود که بیدارش کردم

تا چشمش رو باز کرد می گه مامان بزن به پرشین تون می گم این پرشین تونه دیگه

می گه نه علامت پرشین تون نیست خلاصه خودش کنترلو ورداشته داره دنبال پرشین تون

می گرده گرفته دراز کشیده چایی می خوره و کارتون تماشا می کنه رفته قطارش رو اورده

که مامانی بیا (ییل)ریل درست کنیم وقطار بازی کنیم با لگوهاش هم داریم تونل می سازیم

بعدش هم الات موسیقی اش رو اورده داره موسیقی می زنه شام که حاضر شد خوردو

کمی هم با بابایی بازی کردن و داروهاشو دادم و قصه هاشو هم خوندیم گرفت خوابید

تصمیم گرفتم انشا الاه اگر این رفلکس و الرژی پسرم خوب بشه بزودی تا چهلم امام

حسین (ع)یه نذری برای بچه های مدرسه بدم شما هم دعا کنید برا پسرم که خیلی

در اذیت هستیم با دعای شما دوستان عزیز توکل به خدا و همکاری پسرم انشاالاه که

بزودی خوبه خوب بشی انشا الاه. اما نخوابیده بیدار شد داشت هذیان می گفت

بلند شدم دیدم اره اقا دوباره تب داره توی

تب می سوزه 40 درجه شده بوددمای بدنش زودی پاشوره اش کردم و حوله گذاشتم

چون عصری هم زیاد خوابیده بود هم خوابش نمی اومد از طرفی هم تبش بالا بود

دیگه نمی تونست بخوابه خلاصه امشب هم نخوابیدیم تا صبح بیدار بودیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)