گذر اذرماه
اقا مبین
گذر ایام اذر ماه
امروز جمعه اول اذر ماه خوشبختانه این ماه رو بخوبی و خوشی شروع کردیم حال پسرم
خیلی حوب شده فردا هم اخرین امپولش رو می زنیم ببینیم چی می شه مبین
الان ماشین کنترلی اش رو ورداشته انتن ماشین رو چسبونده به انتن کنترل
برای خودش رباط کوچولو درست کرده .ماشینش رفته زیر میز ناهار خوری
می گه جون مادرت از اونجا بیا بیرون.
روز شنبه دوم اذر اخرین امپولش رو هم زدیم حالش کمی بهتر از روزهای قبل
شده ورفتیم سلمانی موهای مبینی رو هم کوتاهش کردیم اصلا راضی به
کوتاه کردنش نبود می گفت منهم مثل شما می خوام موهام بلند باشه
من می خوام پرنسس باشم "عروس باشم" مامان باشم"دختر باشم
نمی خوام بابا "پسر "مرد باشم من اینا رو دوست ندارم بخاطر همین
می خوام موهام بلند باشه. اقا"عصری هم رفتیم برای گردش هی
بو می کشه می گه این بوی چیه یه بویی می اد می گم
مبین بوی هرچی می خواد بیاد که بیاد ما تا شما خوب نشی غذای بیرون ممنوع
روز یکشنبه هم رفتیم برای پیاده روی خیلی وقته که بعلت بیماری شازده بیرون
نرفتیم هی می گفت من خسته شدم بریم خونه یا منو بگیرین بغلتون زودی برگشتیم
لیلا اومدند و باهم بازی کردند از مهد مبینی زنگ زده بودند که دوشنبه بینایی
سنجی دارند وروز سه شنبه بعداز ظهر هم مشاوره دارند
روز دوشنبه هم مبین رو بردم مهد و خودم رفتم مدرسه ساعت 2 هم با مبینی
برگشتیم خونه راستی این روزا مبینی خیلی بد غذا شده نمی دونم چیکارش کنم
هر چی می پزم می گه این دیگه چیه خیلی بد مزه اس اصلا نمی جویه که
ببینه چه طعمی داره همینکه می ذاره دهنش می گه خیلی بدمزه اس یه جورایی
می گه چقدر بد مزه اس که دیگه خودم هم از غذا افتادم
روز سه شنبه 5اذر هم صبح رفتیم مهد کودک ومدرسه ظهر ی برگشتیم ناهار
خوردیم و من رفتم مهد و ساعت 4 برگشتم و کمی با پسرم بازی کردیم
شام و جمع کردن اسباب بازی ها ومسواک و قصه ولالایی و خواب...
خداوندا
از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام و
کسی را دوست می دارم
می گویند:فراموشش کن
دکتر علی شریعتی
روز چهارشنبه هم طبق معمول رفتیم مهد و عصری هم بیرون کار داشتیم
رفتیم بیرون و کمی که گشتیم هی نق می زدکه منو بگیرین بغلتون و
من خسته شدم بریم خونه اما وقتی صحبت از خرید برای خودش
که می شه دیگه خسته نیست اومدیم خونه وکارهای معمول و شب
به خیر.
روز پنج شنبه هم من دوره داشتم رفتم ساعت 2 برگشتم خونه و عصری
فقط بازی با مبینی و لیلا هم اومده بود و با مبینی بازی کردند و منهم
توی اشپز خانه کارهای رسیدگی به نظافت و...
عصر روز جمعه هم با هم رفتیم گردش با ماشین.
روزشنبه هم همش توی خونه بودیم.
روز یکشنبه مبین رو بردیم برای چکاب وهمچنین تزریق واکسن انفلوانزا
واز اونجا هم من رفتم برای رزرو دکتر برای مادرم و از اونجا هم رفتیم برای
دادن مدارک پزشکی به بیمه جهت دریافت خسارت بیمه که یه نسخه مهر
پزشک رو نداشت یکی مهرداروخانه رو نداشت مجبور شدم برگردیم خونه
تا بعدا ببریم برگشتنی هم بابایی کارداشتند یعنی باید می رفتند مغازه دوستش
عکس دستگاههارو می گرفتند و می اومدند ومی رفتیم خرید برگشتیم خونه
و ناهار کارهای معمول عصری هم لیلا اومدند و باهم خیلی بازی کردین و
کارتون تماشا کردین و لیلا رفتند ما هم شامو خوردیم و قصه و ....خوابیدیم
که فردا صبح باید زود بیدار بشیم که باید بریم مهد
اقا مبین غرق در مطالعه
...
روز دوشنبه صبح اماده شدیم و رفتیم مهد و منهم رفتم مدرسه نزدیکای
زنگ سوم از مهد مبین زنگ زدند که مبین هم حالش بهم خورده وهم تب داره
سریعا خودمو رسوندم دیدم حالش بد نیست تب هم نداره خواست تا با من
بیاد که گفتم نه نمی شه من باید برگردم مدرسه خیلی زود برمی گردم
که راضی شدند ومن برگشتم مدرسه ولی هی زنگ می زدم جویای
احوالش بودم که نکنه تبش بالا بره...ظهری برگشتم مبین رو برداشتم
هی می پرسیدم که چی شد حالت بهم خورد می گفت نمی دونم خلاصه
برگشتیم خونه و عصری ساعت چهارونیم من از خواب بیدار شدم رفتم اشپزخونه تا
شام درست کنم به من می گفت بیا با من بازی کن گفتم تو برو بازی کن منهم تموم
شم بیام بازی یه کم کارم طول کشید دیدم سرو صداش نمی اد نیگاه کردم
دیدم گرفته خوابیده همین موقع هم فرزاد زنگ زدند که میام خونه هستین
گفتم بله هستیم بیا الان هم مبین یواش یواش داشت بیدار می شدند
وفرزاد هم اومد و بابایی هم اومدند این ناقلا مثلا از فرزاد خجالت می کشیدند
با انداختن اسباب بازی هاش نزد فرزاد می خواست رابطه برقرار کنه کمی
هم با فرزاد بازی کرد و چون فردا هم باید می رفتیم مهد کمی زود گرفتیم
خوابیدیم ...
اقا مبین به همراه پلنگ صورتی اش
روز سه شنبه هم مبین رو گذاشتم مهد ورفتم مدرسه اولین زنگ تفریح زنگ
زدم مهد دوباره گفتند مبین کمی تب داره گفتم تی شرتشو دربیارن ببینند که
چطور می شه دوباره زنگ زدم گفتند کمی تبش پایین اومده....
ساعت یک و چهل دقیقه خواستم برم سراغ مبین سرراهم یه نوشیدنی خریدم
ورفتم مبین رو ورداشتم از دیدن نوشیدنی خوشحال شد و رفتیم خونه و کارای
روزمره و شب به خیر...
روز چهارشنبه قرار بود بچه های مدرسه رو ببرند سالن اقدمی که نبردند ما
هم رفتیم مدرسه ومهد ...روز پنجشنبه 14 اذر هم از صبح برف شروع به
باریدن کرده هوا خیلی سرده نزدیکای ظهر هم لیلا اومدند و در زدند منهم داشتم
باتلفن صحبت می کردم مبین هی می اومد اجازه می گرفت که درو باز کنم ببینم
کیه می گفتم باز کن ببین کیه مثل اینکه یکی از بچه های فامیلشون هم باهاش
بودند تا دیده بودند بابای مبین خونه هستن برگشته بودند مبین نشسته بود
داشت کارتون تماشا می کرد و بازی می کرد
روز جمعه 15اذر صبح مبین داشتند کارتون تماشا می کردند و بابایی وسایلی که
فرستاده شده بودند رو داشتند می بردند بدند به باربری که بفرستند لرستان .
منهم بعد از مدتها تصمیم گرفته بودم کمی به نظافت خونه برسم نزدیکای ساعت
11:45دقیقه اقای پدر زنگ زدند که مهمون داریم ای وای کیه همه جا ریخت
وپاشه ... زودی خودمونوجمع وجور کردیم اما هنوز دستمال بدست دیدیم
در داخلی به صدادر اومد فکر کردیم ازهمسایه ها هستند یه هو
دیدیم مائده خوشگله و اقا معین گلمون به همراه مامان عزیز شون
که قدم رنجه کرده بودند و سرفرازمون کرده بودند مائده سه ماهه و
اقا معین همسن مبین هستش مبین خیلی خوشحال شدند .اومدند
باهمدیگر تا زمان رفتن بازی کردند حال بیا اتاق مبینو ببین چشمتون روز
بد نبینه هرچی توی قغسه ها بود روی زمین بود پسر ا باهم خوب جور
شدندبا هم خوب بازی می کردند
منهم همش توی اشپز خونه داشتم
اشپزی می کردم زیاد نتونستم کنارشون باشم وخوب ازشون پذیرایی بکنم
البته ایشون می گفتند فقط اومدیم یه سری به زنیم برگردیم اصرارمی کردند
که زودی باید برگردیم و این حرفا که گفتم بعد از مدتها اومدین باشین
ونذاشتم که یه لقمه نون پنیر دور هم بخوریم بچه ها هم خیلی وقته
همدیکر رو ندیدندکمی باهم بازی کنند خلاصه ناهار منهم کمی طول کشید
چون اصلا امادگیشونداشتم مثلا بعد مدتها بلند شده بودم کار
می کردم چون ناهارمون از قبل تهیه کرده بودم فکر ناهار پختنم
نبود فقط وفقط نظافت و ...ولی خیلی خوشحالمون کردند زحمت کشیدند
امیدوارم بازهم از این کارابکنند.بعد از رفتن اونها منهم شروع کردم به ردیف کردن
و ادامه رسیدگی به نظافت اشپزخونه کشید به ساعت 10 شام رو خوردیم من
گرفتم خوابیدم مبین داشت بازی می کرد وقتی
خسته شد یهو یادش اومد که من خوابیدم خواست بیاد پیش من بخوابه
بابایی منع کرد اما قبول نکرد اومد پیش من دراز کشید و هی وول خورد
اینور اونور دید من تکون نمی خورم چون پشت من به مبین بود رفته به بابایی
می گه بیا منو ببر پیش مامان منو بخوابون یعنی منو بیدار کنه
مبین رو بسپاره به من بره بابایی هم می گفتند نرو منهم نمی برم مامانی
خسته شده خوابیده اگر بیداربشه ناراحت می شه بیا بریم باهم بخوابیم
نه من با شما نمی خوام بخوابم من دوست دارم
با مامانم بخوابم اخه من مامانمو خییییلییییییی دوست دارم ...
خلاصه رفت پیش بابایی گرفت خوابید ولی داشت نق می زد
روز شنبه هم توی خونه بودیم مبین طبق معمول داشت کارتون وبازی
وکارهای روزمره اش رو ادامه می دادند من هم داشتم به ادامه نظافت
و کاراهای مونده رسیدگی می کردم اورده طناب بازی کنه خیلی تلاش کرد
تونسته بود طناب رو از پشت به جلو واز جلو به عقب پرتاب بکنه وبعد بپره
با خودش می گه با این همه تلاش کی می تونه با این طناب بجنگه شستم
اومده بیرون.
رفته روسری رو بسته به کمرش وشلوارش رو دراورده مثلا دامن پوشیده
از روی اونهم چادرش رو انداخته روی دوشش به من می گه ما مان منو نگاه
بکن خودمو معرفی می کنم پیراهنش رو از روی دوشش می اندازه پایین
وادای احترام می کنه و می گه پرنسس سینکات...تشویقش کنید
روز یکشنبه با مبینی شروع کردیم به ادامه دادن به نظافت و جارو کشیدن
تا من جارو رو می ذارم زمین ایشون جارو می کشه اما وقتی من جارو می کشم
سوار جارو می شه هی سرعت جارو روکم وزیاد می کنه
می گم نکن اخه چرا کم می کنی می گه اخه من اونوقت صدای تلویزیونو
نمی شنوم پس من چیکار کنم که صدای تلویزیونو بشنوم
نشسته با مداد رنگیهاش بازی می کنه برگشته می گه این کارناعادلانه
هست می گم چی می که با شما نیستم الان هم ساعت 8 شبه داره
کارتون تماشا می کنه اوردم میوه می دم بخور هی نق می زنه که نمی خورم
اصلا به دهنش نزده می گه نمی خورم اصلا با میوه میانه خوبی نداره به زور
می خورونم
روز دوشنبه18 اذر ماه صبح مبین رو گذاشتم مهد و خودم رفتم مدرسه ظهر از
مهد برش داشتم ورفتیم خونه توی حیاط کمی برف مونده بود مبینی می گه
می رم برفا رو له کنم گفتم باشه رفت کمی بازی کرد و منهم فرصت رو غنیمت
شمردم خواستم چندتا عکس بگیرم دیدیم که بابای لیلا اومدند سریعا چندتا
عکس گرفتیم چون ایشون می خواستند ماشینو از در حیا ط ببرند بیرون .
دیگه بیشتر از این نتونستیم توی حیاط بمونیم اومدیم خونه ...دیدم یادداش
گذاشتند که روز چهارشنبه با لباس مهمونی در مهد حاضر باشند
عصری برف اروم اروم داشت زمین رو سفید پوش می کرد منهم داشتم
می رفتم دندان پزشک تقریبا به دندون پزشکی نرسیده شدت برف بقدری
زیاد شد که تقریبا دید رو کور می کرد تا در ماشینو باز کردم پیاده شم
داخل ماشین پر از برف شد سریع خودمو رسوندم دندون پزشکی که گفتند
کار زیادی می بره دو ساعت دیگه بیا منهم به چند جایی بایست سر می زدم
از خدا خواسته رفتم ازادی اصلا نتونستم جای پارک حتی تو کوچه ها و خیابونای
فرعی پیدا کنم برگشتم شهنا ز اول به نمایندگی (د) رفتم چینی مورد علاقه ام
رو نیافتم داشتم بر می گشتم فروشگاه لباس و اسباب بازی فروشی توجهم
رو جلب کرد رفتم برای مبین لباس و اسباب بازی بگیرم که
لباس پسند نکردم فقط دوتا اسباب بازی خریدم و
برگشتم دندونپزشکی کارمو تموم کردم برگشتم توی سه راهی لاله زار تا
پا مو گذاشتم روی ترمز چراغ قرمز رو رد کنم چنان رقص جانانه ای با ما شین
روی یخ می کردم که نگو خوشبختانه فقط یه دونه ماشین در حال رد شدن بود
اونهم وقتی دیدند من دارم سرسره بازی می کنم ماشینشو ورداشت
و سریعا رد شد من موندم و خوشبختانه به سرعت تونستم خودمو جمع
و جور کنم و خودمو رسوندم خونه ودیدم مبین از خواب بیدار شده داره بازی
می کنه کمی باهم بازی کردیم و شام و نظافت و قصه و خواب...
اخبار هم اعلام کرد که بعلت بارش شدید برف و سرما سه شنبه تمامی
مقاطع تحصیلی تعطیله که واقعا خوشحالی داشت...
روز سه شنبه هم صبح لیلا اومده با مبین داشتند بازی می کردند و کارتون
تماشا می کردند منهم که داشتم کار تحقیقی که داشتم اونو تکمیلش
می کردم عصری رفتیم از ابرسان برای مبین وسایل و لباس بخریم
دوست لباس خریدیم
ومبین هم چون ظهری نمی خوابه تا عصری
می خواهیم بریم بیرون می گیره می خوابه وکمی هم حالش خوب نبو د
هی می پرسیدم جایی از بدنت درد داره می گفتش نه هیچ جام درد
نمی کنه زیر چشمش کمی کبود شده بود و شب قبل هم خوب نمی تونست
نفس بکشه دماغش هم گرفته بودواقعیتش ترسیدیم بابایی
می گفتش ببریم دکتر واین حرفا گفتم بذار ببینیم تشدید شد می بریم
شب دیر وقت رسیدیم خونه و کارهای روزمره و خواب.
روز چهارشنبه زود بیدار شدیم و جابجا شدیم که باید زود می رفتیم مهد
چون همیشه روز های چهارشنبه ساعت
10:30 می رفتیم اما چون امروز مبین توی مهدشون برنامه دارند
کمی زود رفتیم منهم نشستم توی مدرسه بقیه کارامو که ناتمام مونده بود
جمع وجورش کردم و تا وقت کلاس شد ظهری رفتم مبین رو از مهد وردارم
یکی از اسباب بازی ها رو دادم تا بدهند به مبین که دیدم مبین شاد و خندان
داره می اد که خانم معلم برام کادو داده ...
اورده خونه به بابایی نشون می ده که ببین خانم معلم چی داده اورده باهم
چیدند چون قبلا اینو تو تلویزیون نشون داده بود هی می گفت از اون
برام می خری می گفتم باشه از اسباب بازیهای مورد علاقه اش بود خریده
بودم حالا چیدند خیلی خوشحال داشتند بازی می کردند که لیلا هم اومد
چه سرو صدایی به پا شده بود و از هفته پیش هم که برای مادربزرگ مامانی
وقت دکتر گرفته بودیم خاله ف گفته بودند که ما هم می اییم مادرو هم
می اریم منتظر مادر بزرگ و خاله و برو بچه هاشون بودیم به مبین گفتم
خونه رو کثیف نکنید هرچی اسبا ب بازی رو زمینه رو جمع کنید بذارید سر
جاشون که مبین به کمک لیلا خونه رو جمع و جور کردند لیلا هی به مبین
می گه مبین خونتونو تمیز نگهدار که مهمون می اد خونتون ساعت 4 ونیم
زنگ زدم به مادرم دیدم هنوز راه نیفتاده اند منهم اومدم شروع کردم
به اشپزی مبین و لیلا تا اومدن مهمونا خیلی بازی کردند تا اینکه اومدند
سراغ لیلا و رفت. کمی بعد دیدم مادربزرگ عزیز و خاله جون گل
گلشون زهرا خوشگله که 7 سالشه امسال می ره کلاس اول و فاطمه
خانم گل که 3 سالشه و بابا شون از راه رسیدند و خوشحالمون کردند
وسرافرازمون کردند امیدوارم زود به زود بیان مبین که
از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه خلاصه خیلی باهم بازی کردند
و شام و خوردیم و بعد شام خاله اینا رفتند و مادر بزرگ موندندخونه
ما که مبین واقعا خوشحال بود صبح هم باید زود بیدار می شدیم که بریم
دکتر ...شب هم برف همچنان داشت می بارید
روز پنجشنبه صبح داشت برف می باریدراه افتادیم که بریم دکتر
دیدیم مطب دکتر تا اطلاع ثانوی
تعطیله اومدیم چشم پزشک اونهم تعطیل بود که مادر بزرگ اصرار کردند
که منو بذارین ترمینال برم رفتیم ترمینال اصلا ماشینی نبود که هیچ گفتند
راهها کلا بسته هست ترددنیست که ما هم از خدا خواسته مبین
هم خوشحال برگشتیم خونه مبین سر تا پا نمی شناخت هر
چی اسباب بازی و کتاب و ... داشت اورده ریخته جلوی مادربزرگ که بیاین
با من بازی خلاصه مادربزرگ بخاطر همین امر هم که شده بود یک شبه دیگه
خونه ما موندگار شد و مبین را خیلی خیلی خوشحال کرده بود نزدیکای ظهر
هم لیلا اومده بود و با مبین داشت بازی می کردند و منهم داشتم ناهار
می پختم و مادربزرگ هم رفت توی اتاق دراز کشید و ناهار و خوردیم
ظهری هم نه مبین خودش خوابید ونه گذاشت که مادربزگ بخوابه
منهم که داشتم کار تحقیق ام رو تکمیلش می کردم خلاصه خاله زنگ زدند
که ما فردا ظهری می اییم مادررو بر می داریم تا باهم بریم خونمون دیگه
نرین ترمینال خودمون می اییم سراغشون عجله نکنن که من دارم می رم
و این حرفا ...شب هم که شده بود مبین دست از سر مادربزرگ ورنمی داشت
خلاصه شب شد و کارهای معمول و خواب و...
شب نم نم داشت برف می بارید نصفه های شب بارش برف هم قطع شده
بود
روز جمعه مبین صبح ساعت 8:30 بیدار شده بودند سریع رفته سراغ مادربزرگ
که ببینه توی اتاقشون هستند یا نه دید مادربزرگ خوابیده خوشحال برگشته
به من می گه: چرا مادربزرگ بیدار نمی شن برم بیدارشون کنم می گم نه الان
خودشون بیدار می شن هزار باررفته دیده صورت مادربزرگ به طرف دیواره
برگشته .دیگه دیدم خیلی بی تابی می کنه و خودش هم یه کم رودرواسی
داره نه می تونه صداشون کنه نه دلش می اد که ....
خلاصه رفت وبیدارشون کرده ودستشونو گرفته داره می اره که بیایین صبحانه
بخوریم بعد صبحانه من شروع کردم به اشپزی و ناهارو اماده کردم که
کمی زودتر باید بخوریم که مادربزرگ می خواهند برگردند خونشون
نزدیکای ساعت 2 خاله اینا اومدند سراغ مادربزرگ و باهم راهی شدند
خدا به همراهشون...
ما باز هم تنها شدیم مبین می گه مامان "بابا بیا ین با من بازی کنید
اخه من با کی بازی کنم ؟
می گم با خودت .
می گه نه نگو با خودت بازی کن اینو نگو
می گم پس چی ؟
چند تا از ریل پارکینگ طبقاتی اش رو شکسته بابایی می گه مبین اینا
رو شکستی ؟
مبین برگشته می گه:اره درست می شه نگران نباش
همه جور می شه نگران نباش.
تا شب باهم بازی کردیم و کارهای روز مره و الان هم قصه های انگلیسی
رو می اره که بخونین الان چند شبه که قصه های شب مون شده خوندن
کتابهای قصه انگلیسی نمی دونم معنی هم نمی کنم ولی خیلی
خوشش می اد شب بخیر.من چون کارم تموم نشده بود تا نزدیکای 3:30
صبح داشتم تحقیقم رو تموم کنم چون صبح اخرین مهلت اش بود
نتونستم تموم اش کنم گرفتم خوابیدم تا صبح بیداربشم بقیه کاراشو
انجام بدم تا ببرم اداره.
روز شنبه 23 اذر ماه کمی دیر از خواب بیدار شدیم صبحانه رو که خوردیم
هر کسی رفته سراغ کارش من هم شروع کردم کارمو تموم کنم کشید
به ساعت 13 .راه افتادیم رفتیم اداره مطلبمو دادم برگشتیم چون قرار
بود مبین رو ببریم دکتر و از دکتر مادربزرگ وقت بگیریم رفتم دکتر مبین
رو ویزیت کردند و گفتند که هم گلوی مبین و هم گوشش کمی عفونت
داره شربت نوشتند و برگشتیم دیگه برف داشت شدیدا می بارید
خیابونا یخ بسته بودند تردد خیلی مشکل بود تا حرکت می کردی
حواست رو جمع نمی کردی می خوردی به اینور و اونور ترافیک شدید
بود خلاصه با هر مکافاتی نزدیکای ساعت 4 خودمونو رسوندیم خونه
و ناهار خوردیم و استراحت کردیم و ...
انجام کارهای روز مره و شب و خواب.
روز یکشنبه هم مدارس ابتدایی بعلت بارندگی شب قبل تعطیل بود
لیلا نرفته بود مدرسه اومده بودند و با مبین داشتند بازی می کردند
و کارتون تماشا می کردند و من هم داشتم به نظافت خونه داشتم
می رسیدم نزدیکای ظهر لیلا رفت و من و مبین تنها موندیم و باهم
کارا رو انجام دادیم و ناهارمونو خوردیم کارتون تماشا کردیم راستی مبین
خیلی پسر خوبیه از کارایی که مبین این روزا خودش انجام می ده
وقتی غذاشو می خوره تموم که شد بشقابش رو ور می داره می ذاره
توی ظرفشویی "یا وقتی لباسشو در می اره که بره حموم لباساشو
می بره می اندازه توی لباسشویی .راستی هرشب هم دندوناشو
مسواک می زنه و...زود باید بریم بخوابیم که صبح باید بریم مدرسه
منتظر خبر 23شب هستیم ببینیم فردا می ریم مدرسه یا نه ؟
امروز دوشنبه 25اذر ماه صبح مبین رو گذاشتم مهد رفتم مدرسه توی راه مهد
پاش سر خورد داشت می افتاد که به زور نگهش داشتم که نخوره زمین
وایستاده یه جوری نگاهم می کنه که انگار من مقصرم خلاصه سپردم
مهد برگشتم مدرسه خیلی هم هوا سرده .
بابایی هم صبح رفت برای دزفول بلیط قطار یا اتوبوس بگیره که قطار
معطلی داشته نگرفته بود رفته بلیط اتوبوس گرفته ساعت 16 عازم دزفول
برای راه اندازی کارخانه اقای (د) از اونجا هم رفته بود مبین رو از مهدش
برداشته و اومده بودند سراغ من باهم اومدیم کمی خرید کردیم
واومدیم خونه ناهار خوردیم بابایی حاضر شدند که برند مبینی
هی می گفت منو هم با خودت ببر
ساعت 3:30 راه افتادند و رفتند خدا نگهدار تان باشه به امید دیدار زودی
برگرد ین منتظر تون هستیم ومن ومبین هم کارامونو کردیم رفتیم استراحت
کنیم مبین هی می گه من می خوام بازی کنم من نمی خوام بازی کنم
تا من خواستم بخوابم یه هو دیدم صدای خرناز مبین راه افتاده
گرفتیم کمی خوابیدیم اقایی که منی خواست بخوابه الان ساعت
8:30 دقیقه هستش دارم بیدارش می کنم به زور چشماشو
باز می کنه بلند شده یکی از شربت هاشو دادم گرفته میوه می خوره
نمی دونم افتاب از کدوم طرف در اومد خودش رفته از یخچال میوه
اورده داره می خوره بابایی هم زنگ زدند که رسیدیم خرمدره
وبعدش هم فرزاد زنگ زدند که خونه هستین من می ام گفتم
اره هستیم بیا .ساعت 10 زنگ زدند که دیگه نمی ام .خلاصه امشب
رو من و مبین به تنهایی شاممونو خوردیم و قصه و
شربت های مبین رو دادم و ...
لالا لالا گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون
توی فنجون تو "لیلی"
تو خط فال من "مجنون"
لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره اون چشمات
پر از نقاشیه خوابت
تو تنها فکر اونا باش
لالا لالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه
دیگه هیچکس تو این دنیا
سر قولش نمیمونه
لالا لالا شبه دیره
بببین ماهو داره میره
هزارتا قصه هم گفتم
چرا خوابت نمیگیره؟؟
لالا لالا گل لاله
نبینم رویاهات کاله
فرشته مثل تو پاکه
فقط فرقش دوتا باله
لالا لالا گل رعنا
میخواد بارون بیاد اینجا
کی گفته تو ازم دوری ؟؟
ببین نزدیکتم حالا
لالا لالا گل پسته
نشی از این روزا خسته
چقد خوابی که میشینه
تو چشمای، تو خوشبخته
لالا لالا گل مریم
نشینه تو چشات شبنم
یه عمره من فقط هرشب
واسه تو آرزو کردم
لالا لالا گل پونه
کلاغ آخر رسید خونه
یکی پیدا میشه یه شب
سر هر قولی میمونه
لالا لالا گل زردم
چراغارم خاموش کردم
بخواب که مثل پروانه
خودم دور تو میگردم...
روز سه شنبه هم طبق روال معمول صبح اماده رفتن به مهد شدیم مبین
رو گذاشتم مهد ورفتم مدرسه وساعت 2 برگشتیم خونه عصری فرزاد
زنگ زد که می ام خونه شما ساعت 7 اومدند مبین هم از خواب بیدار شده
داره کارتون تماشا می کنه کارهای روزانه و شب بخیر
صبح روز چهارشنبه با مبین داشتیم صبحانه رو اماده می کردیم یههویی
دیدیم بابایی با دوتا نون سنگک از راه رسیدند و صبحانه رو باهم خوردیم
و بابایی که بیرون کارداشتند ما رو هم رسوندند و رفتند و ظهری خودم رفتم
سراغ مبین و باهم اومدیم خونه والان داره سر به سر بابایی می ذاره و
کارتون تماشا می کنه نی نی میشه چنان خودشو لوس می کنه که نگو
خودشو می اندازه زمین که یکی منو نجات بده کمکم کنید