مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

گذر اذر ماه

1392/10/1 23:04
نویسنده : مامان رویا
319 بازدید
اشتراک گذاری

 اقا مبین

گل پسرتاج سر

روز پنجشنبه 28 اذر ماه مبینی زودی از خواب بیدار شده بود کمی کارتون تماشا کردند رفتن سراغ

خمیر بازیهاش مبین داری چیکار می کنی دارم با خمیر بازیهام بازی می کنم می گم حالا چی

درست کردین مار "هلولا " همون هیولا"گیلاس و...منهم چند تا از دست ساخته هاش عکس

گرفتم

 

ساعتی بعد اومده که من می خوام سی دی بذارم کمی نگاه کردن لیلا اومد باهم نگاه کردند وکمی

بازی کردند مبین تلفن خودش رو برداشته با هاش بازی می کرد یعنی داشت دل و روده

تلفنو در می اورد لیلا هم هی می گه مبین نکن خراب می شه هابه کی می گی تمام 

تلفنو از هم جداکرد و راحت شد داشت با تیکه پارچه های تلفن بازی می کرد ولیلا دید

که مبین داره باخودش بازی می کنه حوصله اش سر رفت و بلند شد ورفت خونه اشون.

اینهم جسد کالبد شکافی شده تلفن سالم توسط اقای مهندس مبین

 

حالا بابایی اومده مبین شده لاک پشت نینجا و دوتا شمشیر توی دودستش گرفته که بیا باهم

بجنگیم اونقدر با دوتا شمشیرش افتاد جون بابایی که نگو .

عصری هم که حال من خمب نبود رفتیم کلنیک و بابایی هم دنبال کارای موبایلش رفت مبین هم

طبق معمول توی ماشین گرفت خوابید کمی بعد که بیدارشده بود می گم مبین حالشو داری بریم

بگردیم نه من حالشو ندارم من می مونم توی ماشین .

برگشتنی توی سوپری چیزی دیده بودند رفتیم کلی اقا خرید کرد که نگو فقط نگاه می کنه رو جلد

شون می خره وقتی می گم شما اینا رو دمس نداری نمی خوری پیش فروشنده می گه نه می

خورم من این چیزا رو دوس دارم خلاصه بعد کلی خرید حالا پیش چشم فروشند یکی رو باز کرد

توشو نگاه کرده می گه اینو نمی خوام اصلا اینو دوس ندارم اون یکیها رو بدین.می گم مبین مگه

نگفتم تو این جور چیزا رو نمی خوری می گه اره دوس نداشتم.حالا اومدیم خونه من که حالم زیاد

خوب نبود گرفتم داروهای مبین رو و مال خودمو خوردم گرفتم خوابیدم بابایی شام پخته بعد از کلی

نق ونوق اورده دارن با مبینی می خورن به مبین می گه خوبه ها خوشمزه هست مبین می گه نه

این خوشمزه نیست اونایی که مامانم می پزه خوشمزه هستن.

گفتم چون من مریضم مبین بره اتاق خودش بخوابه .بابایی داشت تبریز مه الود رو نگاه می کرد

مبین هم گرفته کنار بابایی دراز کشیده داره این سریالو نگاه می گنه از بابایی می پرسه این

کجاست بابایی می گه تبریز ه می شناسی مبین می گه اره شهیه(شهره)ماست.

مبین اونا به زبان انگلیسی صحبت می کنن من می فهم می گه گه بورا(بیا اینجا) بابایی می گه نه

اونا ترکی صحبت می کنن

می گه اونجا اذربایجانه مبین می گه نه اونجا تبریزه ...بعد رفته خوابیده هی داره می گه من

می رم پیش مامانم بخوابم بابایی می گه نه مامان مریضه داروهاشو خورده خوابیده نباید بری

پیش مامان بری تو هم مریض میس شی راضی شدند و گرفت خوابید.شب بخیر

                      .

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

روز جمعه از خواب بیدار شده رفته بابایی رو بیدار می کنه که بیا بریم بازی کنیم بعد تلویزیونو

روشن می کنم  بیدارشدم و تلویزیونو روشن کردم ووسایلی که ازشب قبل خریده بودیم جمع و

جورشون کردم و صبحانه رو اماده کردم خوردیمو مبین رفته قطارشو اورده که بیا بازی کنیم ریلشو

که درست کردیم دیدیم یواش می ره می گم مبین این شارژش تموم شده نمی ره قبلا به بابایی

سفارش باطری داده بودند رفته به بابایی می گه بابایی برام باطری خریدین یا نه؟

بابایی می گه بذارببینم می گه اخه من گفته بودم برام باطری بخر چرا نخریدین!

اورده قطارو راش انداخته می گه مامانی اینو بزن عقب بره می گم مگه این عقب هم می ره

می گه ایه خودش تلاش کرده راه انداخته برگشته به من می گه دیدی می ره می گم من

نمی دونستم عقب عقب می ره نه خودم با ناخنام تراش دادم راه افتاد خخخخخخ

عصری داشت کارتون تماشا می کرد چون موردعلاقه اش نبود گرفت خوابید بعد از کمی

بیدار شده بازی می کنه بابایی براش می خواست یه دونه جرثقیل اهنربایی درست کنه که نشد

چراغ درست کرد چه ذوقی می کرد یهویی چون باطریش قوی بود هم لامپش سوخت وهم دست

مبین رو برق گرفت ودیگه دست ورداشت و گریه وزاری راه افتاد با چسبوندن چسب خوب 

شدو اسباب بازیهاشو جمع کرده شامشو خورده و امشب خشیل درست کرده بودم البته

من دراوردی که خیلی خوشش اومده می گه مامانی ممنون خیلی خوشمزه هستش

داروهاشو خورده  می گه بریم دندونامو مسواک بزنیم الان هم شده گربه چکمه پوش.

اصرار بر بابایی که :برم قصه بخون من بخوابم بابا می گه نه نمی خونم داره گریه می کنه که

اگر نخونی من خوابم نمی بره دید نشد رفته دوبار می گه می ایی برا من قصه بخونی برام قصه

بخون که بخواب ساعت 1 شده هنوز نخوابیده دارن کتاب می خونن وقتی کتاب تموم شد خواستن

بگیرن بخوابند سر به سر هم می خورن مبین خون دماغ می شه و می گیره می خوابه...

                              

فردا هم که شب یلداس پیشاپیش یلدا مبارک...

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

امروز شنبه 30 اذر اخرین روز پاییزه خداحافظ پاییز زیبا .

مبین صبحی زود از خواب بیدار شده اومده اتاق مامانی می گه مامانی

بیدار شو من بیدار شدم دید من صدام در نیومد کمی هم گرفت پیش من خوابید

بیدار شده صبحانه و شربت هاشو ودادم گرفته کارتون تماشا می کنه"حالا هم  اورده کتاب

برام بخون

 عصری هم رفتیم بیرون که کمی مبین بگرده و هم بریم سراغ موبایل بابایی واز اونجا هم

یکسری کارعقب مونده داشتیم به اونها رسیدگی کنیم که هوا ی بیرون واقعا سرد بود

که خیلی دونیدیم یخ زدیم سرراه چند تا سی دی خریده دوتا لاک پشت نینجا و یک سی دی

اموزشی سارا وسینا و...

ویک جفت دستکش خرید و برگشتیم خونه وکمی سی دی ها رو نگاه کرد و دیگه خیلی داشت

زیاده روی می شه قطع اش کردیم هی می اره که روی جلدشون چی نوشته همه رو بخونین

حالا هم که براش می خونیم برای ما اشکال می گیره چون چندین بار من توی ماشین و خونه

خوندم از بر شده رفته به بابایی نشون می ده که چی نوشته شده روش ایشون هم چند تای مونده

رو می خونه می گه نه اینطور ننوشته حالا بیا و جمع اش کن می گم مبین می دونی امشب

چه شبییه می گه شب یلدا ست .اوردم حالا با هندونه چند تا عکس بگیریم ازش سر این هندونه

بلایی که نیاورد نه که هندونه رو خیلی دوس داره همیشه توی خونه داریم اگر مثل قدیما

هراز چند گاهی هندونه این موقعها به بازا می اومد این چیکار می کرد اونقدر ناز و بوس و بالش

و دیگه چی بگم که نکرد که من نتونستم یه عکس درست حسابی بگیرم

اینهم چند تا عکس که تونستم بگیرم

اخر سر اونقدر این هندونه رو سوراخ سوراخش کرد که له شد اما جاتون خالی که هندونه

خوش رنگ و خوشمزه  وشیرین از اب در اومده بود . یلدا مبارک.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)