تولدت مبارک گل پسرم
مبین خان
پنج سال پیش در چنین روزی ما مامان و بابا شدیم .........
چه روزایی بود چه حس و حال نابی بود برای ما
و چه روزای پراسترس....
شازده جونم یکسال دیگر هم گذشت یکسال با همه خوبیها و بدیها
روز جمعه 25 مهر ماه روز میلاد یکی یه دونه ام بود وسایلاشو قبلا
اماده کرده بودیم مونده بود رفتن به عکاسی و گرفتن کیک تولد. اقا
چه ذوقیمی کرد شازده تا حالا چنین خوشحال ندیده بودم
همه کارامونو با کمک هم انجام می دادیم
اخه ماشاالله پسرم بزرگ شده تو همه کار ا کمک حالمون
هست هی می گه بذار ین من کمکتون کنم من بلدم "ببینید
من بزرگ شدم ....
امسال هم مثل سال قبل تولد سه نفره گرفتیم اما هر کاری که
انجام می دادیم می گفت مامان کاش فلانی مثلا مادربزرگ هم
بودند کاش خاله ها و بچه ها بودند مامان برای لیلا هم نگه دار
همه چیز نگه داشته که فردا با لیلا دوباره تولد بگیره که چند تا
عکس هم گذاشتم بعد از برگشتن از کلاس لیلا رو دعوت کرد
که بیا بریم بازی ...لیلا اومد دید مبین لباس پوشیده ایشون هم
رفت لباس پوشید و اومد یه توپ کوچولو هم برای تولد مبین
اورد دستشون درد نکنه .....
کادوی تولد از مادربزرگ و خاله هم گرفته بودیم دستشون
درد نکنه....
اینجا دیگه خسته شده و هی می گه زود باشین بده کیک رو ببرم
انقدر خوشحال بود که نمی دونست چیکار کنه گاه می نشست بغل لیلا و....
انشاالله که هزار سال زنده باشی ......