مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

ابانماه 93

1393/8/5 22:42
نویسنده : مامان رویا
309 بازدید
اشتراک گذاری

 مبین خان

پسرم" عمرم " نفسم ابانماه هم همچون برق و باد از راه رسید اما

تازه گیها شروع کرده که من نمی خوام برم مهد یه کوچولو داره اذیت

می کنه تا می رسیم مهد دیگه نمی ره می گه تو هم باید بیایی تو ی

مهد وحالت تهوع و...حالش بهم می خوره

شنبه سوم ابان داشتیم اماده می شدیم بریم کلاس ژیمناستیک که

اقا می گه نمی رم .اخه چرا ؟اخه اقا مهدی گفته سه روز مهلت دارین

توی خونه تمرین کنین اگر تمرین نکنین کتک می خورین ......

بخاطر همین نمی رم اقا رفتیم خواهش کردیم امروز رو ببخشین از دفعه

بعد تمرین می کنیم می اییم دوباره حالش بهم می خوره و........

حالا اومدیم خونه روز از نو روزی ازنو پسرم فردا می ریم کلاس بیا تمرین

انگار نه انگار دوباره بدون تمرین داریم می ریم تا رسیده جلوی سالن

می گه مامان از امروز قول می دم قوله قول ازین به  بعد تمرین کنم .....

امروز سه شنبه هم بابایی برای شیراز بلیط داشتند ساعت یک ربع به 

2 حرکت  کرده از اونجا هم می ره یا سوج  انشاالله بسلامتی برن برگردند...

 منهم روز دوشنبه برای شازده یه خوردنی جدید خریده بودم که 

بدم چون بابایی دوشنبه رفته بود ند از مهد برداشته بودند بخاطر همین 

مونده بود توی ماشین امروز سورپرایزش کردم خوشش اومده می گه 

بازهم  وقتی می ایی  منو  از مهد ببری سورپرایزم کن  از این جور چیزا بخر

باشه می گم باشه...

شب هم فرزاد زنگ زد که می ام وقتی دیدند بابایی نیستند نیومدند

 

محرم آمد و دلها غمین شد غم و عشق وبلا با هم اجین شد
حسین آماده بهر جانفشانی است دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . .

               ایام سوگواری سالار شهیدان تسلیت باد  

             

قلبها برای آرامش

دستها برای حک کردن عشق بر روی سینه

عقل در انتظار جنون

نفس ها به شماره افتاده

آری "محرم" آمده . . .

                

 

 

 

 

   

 

 

 

 

ب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باز در جان جهان یکسره غوغاست حسین

 

این چه شوری ست که از یاد تو برپاست حسین

 

این چه رازی ست که صد شعله فرو مرد و هنوز

 

روشن از داغ تو ظلمت کده ماست حسین . . .

 

     لبیک یا حسین علیه السلام

 

داریم در موردرفتن به خونه مادربزرگ در تعطیلات عاشورا و تاسوعا

صحبت می کنیم که روز شنبه یا یکشنبه بریم

یا من تنها برم یا اگر می خوان همه باهم بریم اخه بابایی  تبریز کارواجبی داره 

ومنهم توی جلفا کار واحبی دارم که باید برم 

میگم شما بمونین تبریز من یه سر برم برگردم حالا ببین مبین خان چه نقشه کشیده:

مامانی منهم باهات می ام . می گم نه نیا اذیت می شی من برم زودبیام 

مبین :مامانی مگه خودت نگفتی اگر من نباشم تو می میری پس من باید بیام .خخخخخخخ

بابایی می گه باشه شما برین برگردین 

مکالمه مبین و بابایی:

مبین :بابایی مگه تو دلت واسه مامانت تنگ نشده بیا بریم توهم برو مامانت رو ببین 

ماهم بریم مامانمونو ببینیم 

بابایی :باشه منهم می ام بیام باهم بریم مامانم رو ببینیم 

مبین:نه من مامان تورو دوس ندارم من می رم مامان خودم رو ببینم تو هم

برو مامانت رو ببین...خخخخ

بابایی:پس من برم مامان خودمو ببینم شما هم برین مامان خودتونو ببینینن

مبین :اره این خوبه 

بابایی :مامان من دلش می خواد تورو ببینه دلش واست تنگ شده ...

نه من نمی خوام..خخخخخخخخ

تازه گیها وقتی من مثلا جایی می خوام برم ویا مثلا از ماشین پیاده می شم چنان

مامان کنان و مضطرب و ...که مامان وایستا منهم بیام واقعا نگرانه که من رفتم این

مونده ...بخاطر همینکه بیشتر از این نگران نشه و بدونه که من ایشونو  هرگزتنها

نخواهم گذاشت می گم نگران نباش من بمیرم هم تو رو تنها نمی ذارم که برم 

اگر تو نباشی من می میرم....

تعطیلات خوش وعزاداریهاتون مقبول درگاه حق تعالی.........

امروز ظهری داریم راه می افتیم سوی دیار پدری ...خاله اینا هم می ان دوباره

چند روز باهم خواهیم بود باز خونه مادربزرگ غلغله می شه شازده از حالا

می گه 50سال بمونیم خونه مادربزرگ ..خخخخخخخخخخخ نه اخه من میرم

مهد پس باید زودی برگردیم خخخخخخ

من سی دی می برم و تبلتم رو می برم لب تاب هم ببریم اخه من می خوام 

سی دی مو بازی کنم

 

تاسوعا وعاشورای حسینی تسلیت باد

خونه مادربزرگ خیلی خوش گذشت البته ارمین یه عکس و نوحه و متن عزاداری

توی لب تابش داشت وقتی داشتیم صحبت می کردیم و لب تابش رو هم که صداشو 

زیاد کرده  بود شازده خیلی ترسید داشت زهر ترک می شد بلاخره خاموش کرد همش می گفت

من ارمین رو دوس ندارم اونا برن خونه اشون وقتی دید که اونا نمی رن هی می گفت

بیا ما بریم خونمون اخه من از اون اسید پاشی می ترسم اخه ترانه اسید پاشی

رو گذاشته بود همش می گفت من از اسید پاشی می ترسم می گم اخه اسید چیه

مگه اسید دیدی ...

خلاصه با هزار مصیبت تونستیم قانعش کنیم 

فرداشبش که ارمین رفته بودمراسم عزاداری شب زود گرفت خوابید فکر می کرد ارمین

رفته خونشون وقتی صبح از خواب بیدارشده داره منو بیدار می کنه مامان مامان ببین ارمین

نرفته ....

عصر تاسوعا رفتیم مراسم عزاداری توی یه دسته عزاداری اونقدر طبل می ارن 

اونقدر صدای گوشخراش ایجاد می کنن که نگو شازده هم که از صدای بلند واقعا وحشت 

زده می شه صدای طبل از یک طرف "صدای بلند گو ها از طرف دیگر واسب تازونی و رم

کردن اسب ها وشتر سواری هم از طرف دیگه بچه ام داشت وحشت زده تماشا می کرد

هی می گفت بریم خونه من می ترسم و....

 

پسر خاله ها و نوه های خاله مبین خان

صبح روز عاشورا رفتیم مراسم تعزیه خوانی تا رسیدم می گه من از صدا می ترسم و من

خسته می شم بریم خونه ...

اومدیم ناهارمونو خوردیم و عصری تا خواستیم راه بیفتیم اقا من نمی خوام برم من می مونم

اخه من با بچه ها بازی نکردم من ارمین رو دوس دارم و اونا هم نرن به حالت دمق راه افتادیم

راستی واقعا چقدر سخته بین دونفر که هرکدوم ساز مخالف هم رو می زنن گیر کنی....

توی راه شازده گرفت کمی خوابید و بیدار شده می گه خوب خوابیدم ها انگار داریم می رسیم خونه 

پلیس راه که رسیدیم همسایه زنگ زده بودکه در راهرو رو همسایه پایینی بسته رفته بچه ها

هم کلید راهرو رو ندارند شما می ایین یا نه ؟ گفتیم یک ربع دیگه می رسیم اومدیم توی راه 

هم برف می اومد و هواهم خیلی سرد شده بود  رسیدیم دیدیم لیلا و مادرو خواهرش موندن

پشت در "شازده لیلا رو که دیدخیلی خوشحال شدند بیا بریم بازی"اومدیم خونه و جابجا شدیم

و نظافت لیلا اومد 

دارند باهم بازی می کنن تی وی تبلیغات فانی باف رو تبلیغ می کنه  لیلا می گه تو از اونا داری ؟ 

مبین :نه اخه اون مال دخترا "مامانا و بانوبان هست 

لیلا "نه مال همه هست 

مبین :نه مال بانوبان هست تو بانو نیستی 

لیلا:مال دخترا هم هست 

مبین :نه اگر بگی می افتم روت "افتاد روی لیلا که بگو مال خانمهاست بانوبان هست تو بچه ای

مال بچه ها نیس و....خخخخخخخخخ

لیلا : مال دختراست منهم دخترم باشه مال پسرا نیست 

مبین :مال اقایون و بانوبان هست ...خخخخخخخ

 

روز چهارشنبه بعد از کلاس ژیمناستیک یک دفعه اقا فرمودند مامانی سرم داغ شده

شکمم درد می کنه ....ترمومتر رو اوردم دیدم اره شده 38/5 زنگ زدم وقت گرفتم و رفتیم

دکتر و زهرا و فاطمه هم اونجا بودند و پسر منشی هم اونجا بودند کلی باهم بازی 

کردند مطب رو گذاشته بودند رو سرشون رفتیم داخل دکتر فرمودند مریض اگر اینه "اخه 

این که سرو ومور و سالمه ...

خلاصه معاینه کرده فرمودند علائم انفولانزا  محتمله دارو تجویز کردند و برگشتیم ...

صبح دوباره تب کردند و دوباره رفتیم مطب و شب هم مارو راهی بیمارستان شهریار

شدیم ازمایش و ازمایش وو....

اخرش بعداز سه روز اضطراب و دلهره خوبه  خوب  شدیم خدارو شکر رررررر

ببین مریضی به چه حال وروزی انداخته .....تصدقت برم نذر کردم حالش خوب شد برای

بچه های مدرسه نذری بدم هرچی باشه ودرتوانم باشه

                  

 

شکر خدا با همراهی و همکاری عزیز دلم و مراقبت های ما شکر خدا سریعا

خوب شدی .خدایا  به همه بچه ها تن سالم و قوی عطا بفر ماتا از مریضی و

ناخوشی دور باشند الهی امین...

راستی این شکمو ی ما وقتی از غذایی که خوشش می اد اصلا دست وردار نمی شه

وقتی می بینم داره خودکشی می کنه می گم مبین جان لازم نیست همه رو بخوری

بقیه اشو نگه می داریم برای فردا .اره مامان دیگه نمی تونم بخورم این یه ذره هم 

بمونه برای فردا.از انواع سس دست وردار نمی شه دوس داره خالی خالی بخوره.

 این ماه هم به خیر و خوشی به پایان رسید .......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

غزاله
28 آبان 93 22:21
سلام.خوبین؟؟ من واسه تولد عشقم همسرم یه وب ساختم.میخوام تا تولدش 1369 تا تبریک جمع کنم براش.میشه شما هم بیاین و چندتا تبریک برامون بذارین؟؟ ممنونم احمد اقا تولدتون مبارک .مبارک مبارک تولدت مبارک الهی که هزارساله بشی به همراه همسر مهربونتون خوش بحالتون که چنین همسری دارین