یک روز مبین خان با مانی در پارک منظریه
طبق قرار قبلی با مامان مانی جان رفتیم پارک منظریه بچه ها علی الخصوص
مبین خان خیلی خوشحال بودند" سر از پا نمی شناخت اخه این پسر مامانی همه رو خیلی
دوس داره و با همه چه بزرگتر چه کوچیکتر از خودش باشه خوب با ها شون جور می شه.
برای هر کدوم 6تا بلیط خریدیم هر کدوم وسیله رو خواسته باشند سوار بشن .
سوار شدند و تا بلیط ها هم تموم بشه شب می شه که پسر ناز گل مامانی مثل همیشه
سربلندم کرده باز تشکر که مامانی خوش گذشت دست شما درد نکنه بازهم بیاییم
می گم نه چون مانی کار بدی کردند دیگه نمی اییم باشه شما ببخشید دیگه می گم اینکارو
نمی کنه مامانی "مانی قول می ده که اینکارا رو نکنه. می گم باشه حالا ببینیم چی می شه ....
حالا اندر احوالات مانی خان بلیط تموم شده خواستیم برگردیم اقا دس وردار نیست که
من همه دستگاهها رو می خوام داد و بیداد که اگر بابام بودن من همه رو سوار می شدم
و رفته بالای دستگاهی که خرابه و کار نمی کنه "من می خوام سوار شم ....
می خوام که می خوام نمی رم که نمی رم اصلا گوشش بدهکار نیست فقط وفقط گریه
وداد و فریاد بلاخره گریان برگشتیم ایشونو رسوندیم منزلشونو برگشتیم خونه .
اینهم چند قطعه عکسی که تونستم بگیرم