خردادماه92
آقا مبین
و خاطرات خرداد 92
روز دوشنبه 20خرداد عصری لیلا اومده بود خونه ما داشتند کارتون نیگاه
می کردند منهم مشغول با کامپیوتر زیر چشمی هواشونو هم داشتم لیلا هر جا می نشست
درست جلوی او می نشست یا بغلش می نشست یا هولش می داد داشت سر به سر لیلا
می گذاشت لیلا یواش یواش می رفت جلو مبینی می گفت نباید از جلو به تلویزیون نیگاه
کنی و این حرفا لیلا هم می گفت مبین اذیتم نکن می رم خونمونها با هات قهر می کنم
می رم خونمون ها...داشت انگشتر لیلا رو از دستش در می اورد که بیار بده منهم دستم کنم
لیلا هم می گفت نه نمی شه بعد گیر داده بود به شمشیر لیلا که اونو بده من اونهم
می گفت تو خودت هم انگشتر هم شمشیر داری خلاصه خیلی اونروز سر به سر
لیلا گذاشتی
اینهم دوقطعه عکس از مبین ولیلا همون روز گرفتم
اینهم یه عکس دیگه
پسر مامانی خیلی خیلی عاشق کتاب خوندنه یعنی از همون بدو تولد ما براش کتاب
می خریدیم همه می گفتن اخه بچه چند ماه چی می فهمه که
براش کتاب می خرین ولی تو چنان
نیگاه می کردی که نگو منهم هی کتاب می خریدم و برات می خوندم این شده که حالا
تا قبل از خواب ظهری و قبل ازخواب شب چندین جلد کتاب اماده می کنی تا بریم
بخوابیم حالا اگر خیلی دیر وقت بشه و نتو نیم قصه از کتاب بخونیم بر می گردی و می گی
حالا مسئله ای نیست یه قصه از دهنت بگو بگودیگه زود باش...
از خواب بعد از ظهری بیدار شد دنبال بابایی بود دید نیستش می گه می رم پیش بابایی
مبین مگه بابایی کجاست حتما رفته استخرمو بادکنه سر وصدای زیادی
از بیرون می اومد برگشته به من می گه من با این سرو صداها که نمی تونم بخوابم
باید رعایت کنند نباید اینطور سر وصدا راه بیندازند فدات بشه مامانی
دوباره طبع شعریش گل کرده بود اینهم یه نمونه دیگه از شعر های مبینی:
ماشین مشدی مبین راه می ره تو بیشه زار
پشت سرش می مونه ردی مثل یک قطار
مبین در حال مطالعه
همچنان غرق در مطالعه
در حال خواندن شعر های کتاب