اندر حکایات خرداد92
آقا مبین
اندر حکایات خرداد 92
روز 21 خرداد داشتم وب مبینو اپش می کردم چایی بعد از صبحانه داده بودم
روی کاناپه دراز
کشیده بود می خوردوقتی تمومش کرد یک دفعه برگشت گفت اخش
چقدر خوشمزه بود گفتم
چی صورتشو برگردوندو گفت مامانی هر دو زدیم زیر خنده قربون شیرین زبونیهات برم.
بابایی بیرون کار داشت یه جایی که نمی شد پارک کرد خواهش کرد که شما هم بیایین
شما پشت فرمون بشینیند من زودی کارامو انجام بدم بیام مبینی قبول نکرد که نکرد
مجبورشدیم کلکی سوارکنیم هم بریم بابایی کاراشو انجام بده هم بریم برای مبین لباس
شلوارک بخریم بلاخره لباس پوشوندم طبق معمول گفتم تو برو ما هم می ایم
توی پله ها مادر لیلا رو دیده وداشتند صحبت می کردند
مبین کجا می ری می رم شلوارک بخرم اخه این شلوارم چوچیک شده می ره...
مامان لیلا می گه کوچیک شده ببر بده کیمیا اونهم دخترهمسایه
طبقه اولمونه1 سالشه
مبینی می گه نه باید قیمتشو بگه بعد خودشو می چپونه خونه لیلا می بینه لیلا مریضه
خوابیده ناراحت برمی گرده.
رفتیم بابایی کاراشو انجام دادند رفتیم کلی اباببازی دیدیم و خریدیم وکلی آکواریوم دیدیم
پسرم کلی ذوق کردوخریدامونو کردیم ساعت 2 رسیدیم خونه
ناهار خوردیم حالا بعد از اینهمه خستگی بیا وکلی کتاب جمع کرده اورده که وقت
کتاب خوندنه فدات بشم خیلی خسته ام مامانی چی می شه حالا یه چندتاشو دیگه....
مجبورم چیکارش می شه کرد
از خواب بیدار شدسرشو انداخته پایین داره می ره مبین کجابرم ببینم این اب نعلتی
گرم شده یا نه
اندر مکالمات منو مبین:
مامانی خسته شدم نفسم بالا نمی اد
مبینی عملت کنم"آمپول بزنم ؟مامانی :امپول زدی ؟امپول چی بود؟ویتامین بود
بابایی داشت انتن درست می کرداز مبینی خواست دست به چیزی نزنه
اولش گفت اخه چرا من که بزرگ شدم وقتی دوباره گفت دست نزن مبینی با یه چاس
نظامی دستشو گذاشت روی گوشش وگفت بله قربان.چشم قربان.
شست پیش بابایی به بابایی می گه تواز من باهوشتری...
اینهم چند قطعه عکسی که مبینی باسیم ها چیکارا که نمی کنه
همه سیمهارو پیچیده بود دورخودش
حالا حالاها مونده
حالا دوربین شده
کجاشو دیدی
ا ینهم ببین