مبینمبین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

مبین شازده کوچولوی ناز

فروردین 94

1394/1/1 23:16
نویسنده : مامان رویا
460 بازدید
اشتراک گذاری

سلام برشازده گل......ودوستای عزیزمونمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

سال 94 بر گل پسری و دوستان و بازدید کنندگان گرامی مبارک متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگچشمک

ما امسال هم مثل سالهای قبل روز اول سال توی خونه خودمون موندیم روز بعد ش تصمیم

داشتیم بریم خونه مادربزرگ"تا شازده اینو  شنید دیگه دس وردار نبود همش می گفت 

کی می خوایم بریم اخه من دلم واسه مادربزرگ تنگ شده زود باشین بریم بریم اخه پسرم

قربون اون دل بزرگت بشم الان نمی تونیم بریم بذار کارامونو انجام بدیم بعد. از شب قبل

 وسایلامونو جمع کردیم و به شازده می گم هرچی برای بازی می خوایی ورداری 

برو ورش دار بذار توی چمدون ...چند تا سی دی ورداشته که اینا رو می خوام ببرم

اماده شده داریم راه می افتیم می گم وایستا چندتا عکس بگیرم که ادای سونیک رو در می اره

می گه از سونیک عکس بگیر من سونیکم ژست سونیک 

                      

روز دوم فروردین ساعت 12 راه افتادیم ...توی راه 

هی می پرسه کی می رسیم ؟و...خستهدلخورشاکی

جلوی حوض رستوران غاز ها داشتند اب تنی می کردند شازده هم دودل بودند هم 

می خواست نگاه شون کنه و هم می ترسید نزدیکتر بره می گفت زود باش بریم

تو .این بال می زنند من می ترسم از توی رستوران محو تماشای غاز هاست

                                                 متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

جاده  بعلت بارندگی لغزنده بود و بابایی هم توی رانندگی دیگه خیلی کلافه  از دست

رانندگان بی حوصله...هی می رفت و استراحت می کرد و ما رو کلافه تر می کردبعد از 2ساعت 

به پیام رسیدیم و توی راه ناهارمونو خوردیم " شدت  بارش برف بیشتر  وبیشترمی شدتا پیام رو

رد کردیم از مرند تا جلفا هم هوا بارانی بوداما جلفا  فقط نم نم باران بود.

ساعت 4 رسیدیم خونه مادربزرگ که خاله اینا هم اونجا بودند شازده پشت در قایم می شد 

که بگو مبین نیومده ...هیسبغل

خلاصه مسیر 110کیلو متری رو ما 4ساعته طی کردیم و رسیدیم خونه مادربزرگ و چه

کیفی می کرد شازده " سراز پا نمی شناخت ...اصلا نمی دونست چیکار کنه......جشن

نمی دونم خونه مادربزرگ چی داره که هربچه ای حتی خودمون هم وقتی می رفتیم 

خونه مادربزرگ برگشتن با زور و اجبار بود.....کلی شیطنت و بازی وسر به سر گذاشتن

این روزمون هم به پایان رسید.شازده هم کلی عیدی گرفته تا می گرفت تشکر می کرد و

زود می اورد می دادبه من ...دست همه شون درد نکنه

                                                        متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

روز سوم رفتیم دید و بازدید فامیل ...شازده گشنه اش بود بیرون توی مسیر ناهارمونو خوردیم

برگشتیم خونه مادربزرگ که مادربزرگ ناراحت شدند .......

وقتی برگشتیم خونه دیدیم همه خاله ها و برو بچه ها خونه مادر بزرگ بودند خیلی خوش 

گذشت وقتی کنار هم جمع میشیم تا نیمه های شب بیدار می مونیم جای همگی خالی...

خدا  همه بزرگترهامون عمر با عزت و سلامتی بده ...

حال شازده رو نگو و نپرس وقتی فاطمه رو می بینه همش می گه فاطمه فاطمه خودش هم یه

جورایی با لحن خاص و همراه با هیجان که نگو ونپرس همه خوشش می اد گیر می دن 

بازهم بگو فاطمه ...چندین ساعت این دوتا بچه با هم بازی می کنند انگار نه انگار دوتا بچه اند

خیلی خوب باهم کنار می ان.

اما یک روز از صبح تا ساعت 11:30شب باهم بازی کردند مبین از دستبند و گردنبند و کلا

زیورالات ووسایل ارایشی و لباس مجلسی و عروس و کفش زنانه و...خیلی خوشش می اد

حالا دستبند و تل مو وگردنبند و کیف فاطمه رو برداشته دارن بازی می کنن اخر شب هم

خسته شده بودند سر تل موی فاطمه دعوا در گرفت که دیگه من باهات دوس نیستم

و دیگه نمی ام و...اینهم چند تا عکس از فاطمه و مبین:

 

وقتی خونه مادربزرگیم اصلا دوس ندار ه از خونه بیرون بره 

هرجا که می خواستیم بریم با اکراه می رفت فقط وفقط دوس داره بمونه خونه ....سوال

هرروز از ساعت 11تا 6می رفتیم یه جاها ی دیدنی و بازار و خرید ...

تازه گیها یه بالون و کارتینگ و کالسکه و...اوردن خواستیم بریم بالون سوار شیم شازده

ترسیده نمی خواد بگه می ترسم می گه اصلا بالن سواری خوب نیست اخه خیلی بالا 

می ره .خوب باشه بریم هواپیما سواری تا بابایی گفت من می ترسم نمی خوام برم ایشون

هم می گه نریم من می خوام برم کارتینگ سواری .خوب باشه بریم اینا رو سوارشیم بعد

بریم کارتینگ نه من کارتینگ می خوام رفتیم کارتینگ هوا هم کمی سرد بود اینهمه

مسافت رو طی کردیم و رفتیم خواستیم بلیت بگیریم فروشنده گفتند مخصوص سنین

بالای 16 ساله .لب و لوچه اویزون ...گفتم اگر من سوار بشم و بغلم بگیرم چی بازهم قبول

نکردند که خطرناکه .دارم به شازده می گم حالا که نذاشتند سوارشیم بیا وایستا یه عکس

کنارشون بگیریم می گه نه من اومدم سوار شم نه عکس بگیرم حالا که نمی ذاره من سوارشم

منهم عکس بی عکس دست از پا دراز تر برگشتمشاکیبی حوصلهدلخور

قیافه رو خیلی با اکراه و بازور وایستاده عکسشو گرفتم تازه چون راننده گفتش وکمی

تورودرواسی موند ایستاد والا...

ناهارو خوردیم وای توی رستورانها جای سوزن انداختن نبود سرمیزا نوبت گرفته بودند

ساعت 5رسیدیم خونه بابایی می گفتند بریم دشت گلفرج گل خونه ها و فسیل ها رو ببینیم 

شازده فرمودند نه برو خونه بعدا خودت تنها برو اخه من می خوام برم خونه و بازی کنم 

امروز بازی نکردم زود باش برو خونه .دلشکسته

5روز اول به همراه بابایی هرروز کارمون از صبح گشت و گذار و ناهار و عصری رفتن خونه

مادربزرگ بود اما روز جمعه بابایی که کارداشتند برگشتن و ما موندیم یک روز تمام 

موندیم خونه اخه باران شدیدی می بارید

روز شنبه همراه خاله و ارمین رفتیم گردش و خرید .توی پارک بازی می کردی یه سرسره 

تونلی بود زیرش بین سرسره و زمین خاکی یه نیم متری فاصله بود می خواستم هم

عکس بگیرم و هم اینکه شازده می ترسید بیاد از طرفی هم یهو دیدم بچه ها پشتش

وایستادند  هولش می دن که برو اینهم نمی خواد بیاد تا خواستم سرمو بگیرم

ازش عکس بگیرم و تشویقش کنم که بیاد پایین و خودش هم اصرار می کرد که

مامانی خیلی خطر ناکه نیام بهتره منهم اصرار که بیا "من پایین می گیرم اقا نگو

این داره می اد منهم ندانسته سرمو بردم که بگم بیا و عکس بگیرم تالاپی اومد

با کله رفت توی گونه ام باد کرد بادمجون کاشت زیر چشمم اومده می گه مامانی

ببخشید که خوردم بهت من که گفتم خطرناکه خخخخخخخخغمگیندلشکستهدلخورغمناک

واقعا

ناراحت بود هی می اومد ناز و بوس می کرد و ببخشید هرکی می پرسید چی شده

هم ناراحت می شد و هم توضیح می داد می گفت تقصیر من نبود 

بعد از چندین ساعت گشت و گذار رفتیم 

 دونر کبابی که تازه باز شده دونرهای عالی داشت البته دوسه بار هم 

بابابایی اومده بودیم این دفعه هم با خاله و ارمین اومدیم

عصری ساعت8خسته وکوفته ...برگشتیم

روز یکشنبه هم دایی اومدند که ما می خوایم بریم کوه می خواین شما هم بیاین

عصری هم همگی رفتیم کلی گشتیم بچه ها که رفتن بالای کوه شازده هم دلش

خواست بره باهم رفتیم چشمتون روز بد نبینه اقا یه حشره دید داشت سکته می کرد 

یه پروانه دید داشت ازترس زهر ترک می شدمی گم اخه پروانه که

ترس نداره بی ازار ترین حیونه ...

اقا می گفت منو بگیر بغلت ببر پایین ارمین گرفت بغلش برگشتیم پایین .

توی راه برگشتنی مراسم عروسی بود وایستادیم وتماشا ......دایی اینا رفتند وما

برگشتیم ادامه گشت و گذار که اقا دیگه از ماشین پیاده نمی شدند .

دوشنبه داشت بارون می بارید صبح موندیم خونه و عصری رفیتم داخل شهر گشتیم ارمین 

اصرار داشت که بریم کارتینگ و بالن سواری که گفتم باشه برای فردا ...ارمین خیلی تنقلات

دوس داره چندین بار رفته خریده اورده شازده هم هی سفارش می کنه برام دوغ زیاد بخر 

ارمین برای هرنفر یه بستنی خریده اورده این بستنی خودشو گرفته توی دستش

چشمش به بستنی منه می گم براهرنفر یه دونه هس اینهم مال منه سریع مال

خودشو خورده داره مال منهم می خوره 

اونقدر بستنی دوس داره که نگو و نپرس ارمین از این بستنی خوشش نیومد

اومده از یه مغازه دیگه دوباره گرفته بزرگترین بستنی رو مبین ورداشته کمی

خورد دیگه نتونست بخوره می گه نگهشدار بعدا می خورم  اومدیم خونه داره سرفه می کنه

و دماغش گرفته می گه مامانی دماغم گرفته می گم می دونی چند تا بستنی خوردی 

توی هوای سرد "مگه دکتر بهت نگفته که نباید چیز سرد بخوری با قیافه حق به جانب می گه

خوب حالا چیه مگه .فقط چند تا خوردم . باشه زیادهم نگرفته اشکالی نداره می خوابم 

درست می شه درضمن مگه نگفتی فصل زمستان تموم شده الان فصل بهاره دیگه پس

می تونم بخورم...کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه ارمین رفت با خاله برای فردا خوردو 

خوراک تهیه و تدارک ببینند تا سه شنبه بریم پیک نیک .

صبح روز سه شنبه هوا کمی ابری بود و سرد. ساعت 

حدود 10 دایی زنگ زدند که پسر خاله می اد مادربزرگ رو ببینه و مدارکشو اماده کنه که

می ام ببرم دیدیم دایی با بچه هاش اومدند و بعدش هم پسر خاله اومدند  بعد از گپ و گفتگو 

و انجام کاراشون رفتند و به دختر و پسر دایی گفتم ما داریم اماده می شیم بریم پیک نیک 

اگر شما هم مایلین اجازه بگیرین بریم اجازه گرفتن و اماده شدیم و به زن دایی زنگ زدیم

که می اییم دنبالتون همگی باهم راه افتادیم اول سوی پارک کوهستان و ناهارو که خوردیم

برا پسری چقدر چسبیده بود که به همه تعریف می کرد مامانی اخیش چقدر خوشمزه

بود اینو هم در لیست منو غذایی بعنوان یکی از خوشمزه ترین غذاها اضافه کردم  خخخخ

دوسه تا سیخ مال خودشو خورده بود سیر نشده بود داشت به غذای من نگاه می کرد 

مال منو هم گرفت خورد چنان با ولع می خورد فقط همه خوردن شازده رو تماشا می کردن

بعدش رفتیم کارتینگ بچه ها سوار شدند و اینهم همینجوری داشت با حسرت نگاه می کرد

رفتم به صاحب کارتینگ گفتم می شه ما دوتا یی سوارشیم خیلی اهسته می ریم فرمودند

نمی شه ولی بذار همه تموم شن من خودم یه نیم دور می برم  تقریبا یه 10متری بردند

که مشتریانش بیشتر شد دیگه پیاده اش کردند 

برگشتیم رفتیم کاروانسرا و کنار رود ارس و پارک کوهستان که قایقرانی و سرسره و ...

بازی کردند

 و سرراهمون هم یه سر به ستارخان زدیم و خرید کردیم تا خواستیم راه بیفتیم ای بابا

جاده چه ترافیکی شده بود 

دیر وقت رسیدیم خونه که دیدیم خاله اومده سربزنه دیده نیستیم داشتند برمی گشتتند

تا دیر وقت هم باهم نشستیم به گپ و گفتگو...

روز چهارشنبه هم کمی نظا فت و خستگی در کردیم خاله و ارمین داشتند

اماده می شدند برن عروسی خاله تا لباس می خواست بپوشه می چسبید

بهش می گفت این خوبه این خوشگله واون هرلباسی که در می اورد این تنش

می کرد کفشهای مجلسی اش رو می پوشید لوازم ارایشی و زیور الات شو

ور می داشت به خودش می بست و چنان خودشو لوس می کرد و می چسبوند

به خاله که نگو ...چندتا عکس گرفته بودم اما اصلا خوب نیفتاده فقط این

یکی خوب در اومده

شام هم خونه خاله دعوت داشتیم و بابایی هم 

اومدند و باهم رفتیم شهر رو گشتیم و خرید برای پنجشنبه که سیزده بدر ه.......

شب تمام کارامونو برا سیزده ردیف کردیم و اماده برای سیزده بدر...

روز پنجشنبه ساعت 11راه افتادیم هم دوری زده باشیم و هم جای خوش اب و هوایی

پیدا کنیم مگه جا پیدا می شد چادر کنار چادر بلاخره یه جای دنجی کنار رود ارس پیدا

کردیم واتراق .

                  

چه اتیشی "چه کمکی می کرد این شازده پسرمون  یه ببرو بیارو اتیش روشن کردنی

اینهم راحتی شازده مثلا بابایی خواست یه استراحتی بکنه که رفت نشست روی بابایی

اینهم عکس کلیسای چوپانه که تازه گیها مرمتش کردند که شازده خسته شده بودند نرفتیم تو

بعداز کلی گشت وگذار برگشتیم خونه...

روز جمعه 14فروردین رفتیم بازار و مابقی خریدامونو کردیم وشازده رو بردیم پارک کنار

بازار و ناهارمونو خوردیم وکمی گشتیم دیدیم جاده کمی ارومه رفتیم وسایلامونو برداشتیم

و برگشتیم حالا بیا اینو راضیش کن "نریم مامان نریم بمونیم یه چند روز دیگه ....

مادربزرگ و خاله هم اصرار که همگی باهم خونه رو ترک می کنین ماتنها می شیم

بلاخره عصری راه افتادیم

اینهم رنگین کمانی که برگشتنی دیدیم

هر موقع هم که رفتیم بازار یه اسباب بازی می خرید می اوردیم خونه نابودشون می کرد

یا می گفت دیگه من اینا رو نمی خوام ببرین بدین به خودشون خخخخخ

هر موقع می خواستم براش لباس بخرم بهانه می اورد که من لباس نمی خوام

یا هرچی انتخابش می کرد لباس عروس و مجلسی و دخترونه ابی رنگ بود اونقدر

خودشو شل می کرد که اصلا لباس توی تنش بد شکل و بهش نمی اومد یا می گفتش

که اصلا راحت نیستم و دوتا سه تا هم که انتخاب کرده بودم مغازه اشون بسته بودن

فقط اینو تونستیم بگیریمش

روز شنبه و یکشنبه همش موندیم خونه عصری لیلا رو صدازد و لیلا اومده خونه با

لباس تازه و تیپ زده و موهاشو بافته و تل زده اومده تا شازده دیده خیلی خوشحال

داره دوری می زنه می گه لیلا چقدر خوشگل شدی زیبا شدی چیکار کردی ؟

لیلا می گه هیچی ...

تی وی رو می بنده که لیلا نگاه نکنه بیان باهم بازی کننن لیلا می گه بزن من نگاه کنم

می گه نه رسیور داغ کرده اگر باز بمونه بیشتر می سوزه لیلاهم کمی بازی کردند

ورفت اما شازده نمی ذاره بره و خیلی ناراحت که نرو مگه مامانت صدات کرد ؟

چرا می ری؟

دیگه مهد رو ترک کرده نمی ره ولی از روز دوشنبه ژیمناستیکشو باید بره وشنا و نقاشی.

کلاس ژیمناستیکشو بد موقع انداختن  ببینیم حالا شنا شو چطور بندازیم

طبق معمول نقاشی هم پنجشنبه ها میشه روز دوشنبه عصری ساعت6:30تا7:45

رفته و برگشته خیلی راضی که حرکت تازه یاد گرفته و دوستاشو هم دیده

روز  سه شنبه وچهارشنبه خونه بودش .

پنجشنبه هم رفتیم کلاس نقاشی و از اونجا رفتیم گردش و بازار گردی و از اونجا هم

بستنی خوری که عاشق بستنیه...می گه مامان یه چیزی بگم ؟

بگو مامانی گوش می کنم

می گه کاشکی لیلا مدرسه نداشت و معلم نداشت و مادربزرگ نداشت مدرسه و خونه

مادربزرگش نمی رفت همش می موند خونه شون می اومد بامن بازی می کرد...

اس ام اس جدید روز مادر,اس ام اس روز زن

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی،

ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران

مهربانی بودی که به آرامی…

ای زن، ای الطاف دستِ حضرتِ پروردگار

ای تو بهتر از همه هستی، به صد ره آشکار

خنده ات چون روشنایِ صبحِ هستی، پر ضیا

خنده ات چون دامنِ عرش خدا، مهدِ صفا

روزت مبارک

کارت پستال روز زن   

 


میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل

صدیقه کبری ، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)

هفته ی بزرگداشت مقام زن و روز مادر

را به همه مادران تبریک و تهنیت میگوئیم . . .

*******************************

زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است ، سـرچشمه محبت و الطاف داور است

بهر صفا و لطف خدا عشق مظهر است ، بعد از خدا به سجده بود زآنکه مادر است . . .

روز جمعه هم صبح شازده رفت استخر خیلی راضی برگشته که مامان کجایی که گشنه ام

عصری هم داره باران و تگرگ می باره...

امروز شنبه طبق روال معمول عصری داره می ره کلاس ژیمناستیک.

بابایی می گه من نمی برم برو بامامانت برو 

شازده :نه 

بابایی :چرا ؟

شازده :نه خودت باید ببری مامان نمی تونه...خخخخخخ

ساعت 8:30رسیده داه در و از می کنه رفتم در و باز کردم چه خبره چیزی شده نه 

برم لیلا رو صدا کنم می گم نه .حالا بیا تو لباس عوض کن و یه نظافت بکنیم یه چیزی

بخور خستگی در کن بعد .

شازده :نه خیرهم من خسته نیستم 

حالا اومده کاراشو انجام داده می گه برم خونه لیلا می گم باشه 

بعداز نیم ساعت صداش کردم اومده داره می گه شربت گیلاس خوردم و لیلا

مامانش براش نیمرو درست کرد البته لیلا خودش گاز رو روشن کرد زیادبود مامانش

اومد کم اش کرد منهم ترسیدم ولیلا خودش پخت من هم می خوام خودم بپزم  ...

می گم اولا لیلا 3سال از تو بزرگتره دوما اجاق برای همه مخصوصا برای بچه ها

خطرناکه و...

پس برا منهم نیمرو بپز ...تابه رو ورداشتم بپزم از دستم می گیره قابلمه رو بده من بذارم

روی اجاق حالا گذاشته بده تخم مرغ رو من بشکنم می گم نه می ترکه همه جا بهم می ریزه

می گه بده من بهم بزنم و بپزم .خخخخخخخ

پختم اوردم بده ببرم یخچال و باز کرده دنبال سس سفید می گرده برداشته سس زده چنان 

با ولع می خوره که نگو ...

تموم که شدمی گه :من خوابم می اد اخه لیلا هم خوابش می اومد الانهم خوابه بیا بریم

بخوابیمخواب آلود

می گم مگه لیلا با مامانش می خوابه می گه نه اونا اتاقشون جداست اون با 

خواهرش می خوابه در ضمن اونا تختشون یکی اینور یکی اونور گذاشتن دیگه

نردبان شونوورداشتن

می گم دیدی همه تو اتاق خودش می خوابه می گه اخه لیلا با خواهرش می خوابه

اتاق مامان و باباش جداست اونا برادر ندارند می گم خوب تو هم خواهر نداری 

می گه ماهم خواهر بخریم من خواهر می خوام عروس می خوام خودش هم خوشگل

باشه .

می گم حالا بخریم خوشگل نباشه اونوقت چی ؟اخه خوشگل بودن دست ادم

نیستزیبا

نه باید خوشگل باشه عروس باشه لباس ابی زیبا داشته باشه می گم نمیشه 

می گه بریم عروس رو از دامادش بدزدیم فرار کنیم می گم اخه داماد نمی ذاره می اد 

دنبالمون ...خخخخخخخخخخنده

مبین :مامان لیلا پرسید مبین چه کلاسی می ری منهم گفتم نقاشی "ژیمناستیک و...

گفتند بیا نقاشی بکش "منهم سونیک رو کشیدم  اونهم گفت افرین تشویق

این برای سونیکه بزرگواره "سونیک بزرگ منهم گوارم خخخخخخخخنده

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

روز یکشنبه وقت دکتر داشتیم رفتیم وای چقدر شلوغه یک ساعتی طول کشید 

برگشتنی کمی  توی ابرسانگشتیم و خرید...

این بچه رو با یه خوراکی مورد علاقه اش می شه

قولش زدو برد مثل گربه داره بو می گشه اینو بخر بخورم اونو بخورم و...

روز دوشنبه بامن اومده بود مدرسه .من نرمش می دادم ایشون هم انجامش می داد

بعدش می گه مامان اجازه می دی من بشمارم می گم باشه حالا شروع کرده

به شمارش .زنگ دوم تا اومدم شروع کنم می گه اجازه بده من نرمش بدم وخودم

بشمارم می گم بچه ها اجازه می دین مبین بشماره همگی باشه اقا تازه صداش

بلند شده و داره نرمش می کنه و...

حالا داره بازی می کنه می گم مامانی بیا عرق تو خشک کن واروم اروم عرقت 

خشک بشه زنگ بخوره بریم خونه تازه عصری کلاس داری 

نه مامان نریم ولی فردا هم می خوام بیام .نه از این به بعد می خوام همیشه که 

تو می ایی مدرسه ات منهم بیام می گم من خیلی زود پا می شم و 8ساعت می مونم

توی مدرسه تو خسته می شه نمی شه می گه من فردا مثل تو زود پا می شم ومی ام

وخسته هم نمی شم 

من :می گم نه نمی شه 

شازده :زود باش قول بده منهم بیاری می دونی تو وقتی می ری مدرسه من دلتنگت 

میشم ناحارت (ناراحت)می شم ...

عصری وقت کلاس ژیمناستیکشه می گم برو کاراتو انجام بده الان می خواین برین کلاس

بابایی :مبین برو با مامانت برو من نمی برم 

مبین :اره می خوام با مامان برم مامانی منو می بری ؟

من:نه من نمی برم با با می بره خودش

مبین:نه بابامن با تو می رم بابا من تورو دوس دارم و تو خوشگلی ...اومده تو

گوش من می گه دروغ گفتم دروغگوخنده

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

شکل دوس داشتن و اندازه دوس داشتنی به روش مبینی:

مبین :مامانی می دونی من کی رو بیشتر از همه دوس دارم نه کی رو؟

سونیک و پونی و سرمای خفته  "می دونی چقدر دوسش دارم قدر رنگین کمان

بعد دستاشو از جلو می که می بره پشتش می چسبونه بهم می گه اینقدر

 دوسش دارم ازهمه چیز بیشتر دوسش دارم

من:حالا بابایی رو می پرسم چقدر دوس داری دستاشو جلو بهم می چسبونه 

یعنی خیلی کمتعجب

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

روز چهارشنبه عصری رفته کلاس ژیمناستیک برگشتنی خواهر لیلا رو دیده اومده که

لیلا الان خونه هس برم صداش کنم می گم بیا لباستو عوض کن نظافت و یه چیزی

بخور خستگی در کن بعد .

منکه خسته نیستم

می گم باشه بروصداش کن از بالا صداش کرد دید جوابی نیومد حالا رفته در

خونه شونو میزنه با خبری نمی شه با دست و پا می افته جون درشون وصدا کردن و...

هرچی صداش می کنم می گه بذار ببینم می این می گم اخه نیستن که باز نمی کنن

می گه اخه الان خواهرش اومد خونشون حتما خونه ان ....

الان هم با بابایی رفتن خرید

*******************************************************************

روز 5شنبه من بعلت مسابقه روز قبل واقعا بدنم کوفته شده بود و کمرم گرفته بود 

گرفتم کمی استراحت کنم ...مگه این بچه می ذاره ...

عصری دیدم حوصله اش سررفته بردمش پارک امیر کبیر کمی بازی کرد و برگشتنی

خرید کرد و برگشتیم  خونه "تا خواستیم ماشین رو بندازیم پارکینگ "بابایی اومدند

که بیاین بریم بگردیم "بعداز ربع ساعتی شازده گرفت خوابید 2ساعت گشتیم اما شازده

بیدارنشدند که بریم جایی" برگشتنی وقتی ماشین وایستاد که بابایی بره نون بخره 

اقا بیدارشدند رفتیم سوپر خرید  کره ها رو که دیده می گه مامان 

کره هم وردار توی پلوم بریز بخورم (ازاون کره های کوچک رستورانی رو می گه) خخخخ

_______________________________________________________________

_______________________________________________________________

روز جمعه هم بعلت کسالت ما دوتا خونه مونده بودیم شازده داره می گه مامانی بریم

لاله پارک ...مامانی فدات اصلا حال ندارم برو بازی کن انشاالله یه روز دیگه.

حالا شده سرمای خفته منهم مامان سرمای خفته کرده می گه یه اهنگ خوب بذار

من برقصم خنده

--------------------------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------------------------

روز شنبه 29فروردین

صبح خواستیم اماده شیم بریم استخر بابایی گفتند کار دارند که نشد 

ظهر برگشتنی دیدیم 3تا جوجه سبز وزرد و قرمز وای خدای من "اخه شازده من از

هر موجود زنده ای حتی مورچه و مگس و پشه بگیر برو ......شاکیبدبوترسو

واقعا می ترسه .

گذاشتن داخل جعبه می پرسه بابایی بال می زنه ؟

چی می خوره؟

من می ترسم

از دور وایستاده بابا رو زیر نظر گرفته زیاد نزدیک نمی شه 

حالا بابا می خواد دونه بریزه گرفته داره دونه می ده ...هی دورادور دورشون

می چرخه ومی گه بابا دونه شون تموم شده بریزم 

یه ذره از پرهای جوجه ها اب پاشیده روی گلوش داره می گه مامانی من اینجام

اب پاشید داره درد می کنه خخخخخخخخخخخ

ظهری درو باز کرده که بابا جوجه ها بوی بدی دارند بذار بوش بره حالا موقع اومدن

لیلا از مدرسه هست هی کشیک می ده که لیلا بیاد

صدای لیلا رو شنیده "مامان برم به لیلا سلام کنم و بگم عصری بیا د خونمون می گم 

باشه برو . یه نایلون بسته به کمرش که من مامان جوجه ها هستم 

رفت و سلام واحوالپرسی و قول گرفته که لیلا عصری بیا د .لیلا پرسیده که این نایلون

چیه ؟مبین :منهم گفتم اخه من مامان جوجه ها هستم خخخخخ

بابا جوجه  ها دارن می خورن بابا دارن پرواز می کنن بابا دارن اب می خورن کارش شده

گزارش وضعیت جوجه ها ...

دارم اماده اش می کنم بره کلاس می گه مامان من کی می رم نقاشی ؟

من:پنجشنبه چطور مگه ؟خیلی دوس داری ؟

مبین :اره .اخه من هفته پیش پونی رو به خانم معلم نشون دادم ایشون هم گفتند هفته بعد 

می کشه .اما فکر نکنم 

من:چرا ؟

مبین :اخه شاید بلد نیس نمی تونه 

من :نه اخه اون برات زوده تو تو خونه زیاد تمرین کن خودت پونی بکش ببریم به خانم معلم 

نشون بدیم که تو خودت بلدی اونوقت برات بکشه و....باشه برگشتنی می کشم.

عصری هم رفته کلاس ژیمناستیک

((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

روز یکشنبه 30فروردین 

صبح پاشده به بابایی می گه برو به جوجه ها سلام کن ببین حالشون خوبه یا نه 

خودش جرات نمی کنه بره حالا بابایی داره دون می ده و جاشونو عوض می کنه

مبین جرات کرده و رفته نشسته پیش جوجه ها .

از صبح گیر داده که بریم بیرو ن"خوب حالا برای چی؟

مبین :من سی دی می خوام مامان منو می بری ؟من نه

بابا منو می بری؟نه 

الان بابایی داره می ره انبار داره اماده می شه بره "می گم نرو اونجا کلافه می شی

چیزی برای بازی نیست نرو "نه می رم اونجا کلی وسایل هست ور می دارم بازی 

می کنم 

))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

دوشنبه 31فروردین 

یک ماه از سال 94 هم گذشت امروز صبح که داشتم می رفتم مدرسه تازه این شازده ما

دیگه دلش نمی خواد من برم که من دلتنگ می شم "نمی شه نری ...

عصری هم رفته کلاس ژیمناستیک .

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان زهره
26 فروردین 94 21:26
سلام مبین جونم میبینم حسابی رفتی گشتی عزیزم امیدوارم بهت خوش گذشته باشه امیدوارم سال بی نظیری پیش رو داشته باشی سالی سرشار از شادی وسلامتی گلم سلام اریا جونم و مامان عزیز ممنونیم اره بد نبودش . شما که خیلی زیادتر از ما گشتین به شما هم معلومه خیلی خوش گذشته انشاالله که سال جدید براشما هم سال خوب و خوش و...باشه سالی سرشار از سلامتی و خوشی و خرمی زیر سایه پدر و مادر . امیدوارم همه عمرت سالم وسرخوش و ...همیشه در حال گردش وتفریح و...